باب هفتم در تاءثير تربيت
حکایت بیطار
مردکی را چشم درد خاست . پیش بیطار رفت که دوا کن . بیطار از آنچه در چشم چارپایان کند در دیده او کشید و کور شد . حکومت به داورد بردند، گفت : بر او هیچ تاوان نیست ، اگر این خر نبودی پیش بیطار نرفتی . مقصود ازین سخن آنست تا بدانی که هر آنکه ناآزموده را کار بزرگ فرماید با آنکه ندامت برد به نزدیک خردمندان به خفت رای منسوب گردد.
ندهد هوشمند روشن راءى
به فرومایه کارهاى خطیر
بوریا باف اگر چه بافنده است
نبرندش به کارگاه حریر
.