شعراعارف

زندگی نامه اوحدی کرمانی

ابو حامد اوحدالدین از مقتدایان این  طایفه بوده . صحبت شیخ محی الدین عربی را دریافته و شیخ در موضوعی از کتاب فتوحات مکیه در وادی ذکر او شتافته

شمس الدین تبریزی در دمش با او ملاقات کرده . از او پرسید در چه حالی  ؟ او پاسخ آورد که ماه را طشت آب میبینم . شمس گفت مگر در قفا  دمل داری  که در اسمانش نمیبینی . به مولانا گفتند که اوحدی شاهد باز بود اما پاکبازی می نمود . گفت کاش کردی و از آن گذشتی . چون به بغداد رفت خلیفه زاده میل به دیدن کرد . گفتند که احوال او چنین است که در غله حال سینه بر سینه اهل جمال میگذارد . گفت اگر چنین است او کافر و مبتدع است . من میروم و او را به قتل میرسانم . چون به مجلس در آمد شیخ بر خاطرش مشرف شد و این رباعی را گفت

>

سهل است مرا بر سر خنجر بودن   در پای مراد دوست بی سر بودن

تو آمده ای که کافر را بکشی        غازی چو تویی رواست کافر بودن

 

آثار :

  1. دیوان اشعار
  2. مثنوی مصباح الارواح

اسرار حقیقتا نشود حل به سوال       نی نیز به دریافتن حشمت و مال

تا دیده و دل خون نکنی پنجه سال    هرگز ندهند راهت از قال به حال

دل مغز حقیقت است تن پوست ببین    در کسوت پوست صورت دوست ببین

هر چیز که آن نشان هستی دارد        یا پرتو روی اوست یا اوست ببین

اوحد در دل می زنی آخر دل کو       عمری است که راه میروی منزل کو

تا کی گویی ز خلوت و خلوتیان       هفتاد و دو چله داشتی حاصل کو

.

نمایش بیشتر

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *