متن کامل شاهنامه فردوسی

اندر ستایش سلطان محمود

جهان آفرین تا جهان آفرید

چنو مر زبانى نیامد پدید

چو خورشید بر چرخ بنمود تاج

زمین شد بکردار تابنده عاج‏

چه گویم که خورشید تابان که بود

کزو در جهان روشنایى فزود

ابو القاسم آن شاه پیروز بخت

نهاد از بر تاج خورشید تخت‏

ز خاور بیاراست تا باختر

پدید آمد از فرّ او کان زر

مرا اختر خفته بیدار گشت

بمغز اندر اندیشه بسیار گشت‏

بدانستم آمد زمان سخن

کنون نو شود روزگار کهن‏

جهان آفرین تا جهان آفرید

چنو مر زبانى نیامد پدید

چو خورشید بر چرخ بنمود تاج

زمین شد بکردار تابنده عاج‏

چه گویم که خورشید تابان که بود

کزو در جهان روشنایى فزود

ابو القاسم آن شاه پیروز بخت

نهاد از بر تاج خورشید تخت‏

ز خاور بیاراست تا باختر

پدید آمد از فرّ او کان زر

مرا اختر خفته بیدار گشت

بمغز اندر اندیشه بسیار گشت‏

بدانستم آمد زمان سخن

کنون نو شود روزگار کهن‏

بر اندیشه شهریار زمین

بخفتم شبى لب پر از آفرین‏

دل من چو نور اندر آن تیره شب

نخفته گشاده دل و بسته لب

چنان دید روشن روانم بخواب

که رخشنده شمعى بر آمد ز آب‏

همه روى گیتى شب لاژورد

از آن شمع گشتى چو یاقوت زرد

در و دشت برسان دیبا شدى

یکى تخت پیروزه پیدا شدى‏

نشسته برو شهریارى چو ماه

یکى تاج بر سر بجاى کلاه‏

رده بر کشیده سپاهش دو میل

بدست چپش هفتصد ژنده پیل‏

یکى پاک دستور پیشش بپاى

بداد و بدین شاه را رهنماى‏

مرا خیره گشتى سر از فرّ شاه

و زان ژنده پیلان و چندان سپاه‏

چو آن چهره خسروى دیدمى

از ان نامداران بپرسیدمى‏

که این چرخ و ما هست یا تاج و گاه

ستارست پیش اندرش یا سپاه‏

یکى گفت کاین شاه روم است و هند

ز قنّوج تا پیش دریاى سند

بایران و توران ورا بنده‏اند

براى و بفرمان او زنده‏اند

بیاراست روى زمین را بداد

بپر دخت از ان تاج بر سر نهاد

جهاندار محمود شاه بزرگ

بآبشخور آرد همى میش و گرگ‏

ز کشمیر تا پیش دریاى چین

برو شهریاران کنند آفرین‏

چو کودک لب از شیر مادر بشست

ز گهواره محمود گوید نخست‏

نپیچد کسى سر ز فرمان اوى

نیارد گذشتن ز پیمان اوى

تو نیز آفرین کن که گوینده

بدو نام جاوید جوینده‏

چو بیدار گشتم بجستم ز جاى

چه مایه شب تیره بودم بپاى‏

بر آن شهریار آفرین خواندم

نبودم درم جان بر افشاندم‏

بدل گفتم این خواب را پاسخ است

که آواز او بر جهان فرّخ است‏

بران آفرین کو کند آفرین

بران بخت بیدار و فرّخ زمین‏

ز فرّش جهان شد چو باغ بهار

هوا پر ز ابر و زمین پر نگار

از ابر اندر آمد بهنگام نم

جهان شد بکردار باغ ارم‏

بایران همه خوبى از داد اوست

کجا هست مردم همه یاد اوست‏

ببزم اندرون آسمان سخاست

برزم اندرون تیز چنگ اژدهاست‏

بتن ژنده پیل و بجان جبرئیل

بکف ابر بهمن بدل رود نیل‏

سر بخت بدخواه با خشم اوى

چو دینار خوارست بر چشم اوى‏

نه کند آورى گیرد از باج و گنج

نه دل تیره دارد ز رزم و ز رنج‏

هر آن کس که دارد ز پروردگان

از آزاد و از نیک‏دل بردگان‏

شهنشاه را سر بسر دوستوار

بفرمان ببسته کمر استوار

نخستین برادرش کهتر بسال

که در مردمى کس ندارد همال‏

ز گیتى پرستنده فرّ و نصر

زید شاد در سایه شاه عصر

کسى کش پدر ناصر الدین بود

سر تخت او تاج پروین بود

و دیگر دلاور سپهدار طوس

که در جنگ بر شیر دارد فسوس‏

ببخشد درم هر چه یابد ز دهر

همى آفرین یابد از دهر بهر

بیزدان بود خلق را رهنماى

سر شاه خواهد که باشد بجاى‏

جهان بى‏سر و تاج خسرو مباد

همیشه بماناد جاوید و شاد

همیشه تن آباد با تاج و تخت

ز درد و غم آزاد و پیروز بخت‏

کنون باز گردم بآغاز کار

سوى نامه نامور شهریار

نمایش بیشتر

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید

بستن