بهمن

رزم فرامرز با بهمن و کشته شدن او

غمى شد فرامرز در مرز بست

ز درد نیا دست کین را بشست‏

همه نامداران روشن روان

برفتند یک سر بر پهلوان‏

بدان نامداران زبان برگشاد

ز گفت زواره بسى کرد یاد

که پیش پدرم آن جهان دیده مرد

همى گفت و لبها پر از باد سرد

که بهمن ز ما کین اسفندیار

بخواهد تو این را ببازى مدار

پدرم آن جهان دیده نامور

ز گفت زواره بپیچید سر

نپذرفت و نشنید اندرز او

ازو گشت ویران کنون مرز او

غمى شد فرامرز در مرز بست

ز درد نیا دست کین را بشست‏

همه نامداران روشن روان

برفتند یک سر بر پهلوان‏

بدان نامداران زبان برگشاد

ز گفت زواره بسى کرد یاد

که پیش پدرم آن جهان دیده مرد

همى گفت و لبها پر از باد سرد

که بهمن ز ما کین اسفندیار

بخواهد تو این را ببازى مدار

پدرم آن جهان دیده نامور

ز گفت زواره بپیچید سر

نپذرفت و نشنید اندرز او

ازو گشت ویران کنون مرز او

نیا چون گذشت او بشاهى رسید

سر تاج شاهى بماهى رسید

کنون بهمن نامور شهریار

همى نو کند کین اسفندیار

هم از کین مهر آن سوار دلیر

ز نوش آذر آن گرد درّنده شیر

کنون خواهد از ما همى کین رویشان

بجاى آورد کین و آیین رویشان‏

ز ایران سپاهى چو ابر سیاه

بیاورد نزدیک ما کینه‏خواه‏

نیاى من آن نامدار بلند

گرفت و بزنجیر کردش ببند

که بودى سپر پیش ایرانیان

بمردى بهر کینه بسته میان‏

چه آمد بدین نامور دودمان

که آید ز هر سو بما بر زیان‏

پدر کشته و بند ساید نیا

بمغز اندرون خون بود کیمیا

بتاراج داده همه مرز خویش

نبینم سر مایه ارز خویش‏

شما نیز یک سر چه گویید باز

هرانکس که هستید گردن فراز

بگفتند کاى گرد روشن روان

پدر بر پدر بر توى پهلوان‏

همه یک بیک پیش تو بنده‏ایم

براى و بفرمان تو زنده‏ایم‏

چو بشنید پوشید خفتان جنگ

دلى پر ز کینه سرى پر ز ننگ‏

سپه کرد و سر سوى بهمن نهاد

ز رزم تهمتن بسى کرد یاد

چو نزدیک بهمن رسید آگهى

برآشفت بر تخت شاهنشهى‏

بنه برنهاد و سپه بر نشاند

بغور اندر آمد دو هفته بماند

فرامرز پیش آمدش با سپاه

جهان شد ز گرد سواران سیاه‏

و زان روى بهمن صفى بر کشید

که خورشید تابان زمین را ندید

ز آواز شیپور و هندى دراى

همى کوه را دل بر آمد ز جاى‏

بشست آسمان روى گیتى بقیر

ببارید چون ژاله از ابر تیر

ز چاک تبرزین و جرّ کمان

زمین گشت جنبان تر از آسمان‏

سه روز و سه شب هم برین رزمگاه

برخشنده روز و بتابنده ماه‏

همى گرز بارید و پولاد تیغ

ز گرد سپاه آسمان گشت میغ‏

بروز چهارم یکى باد خاست

تو گفتى که با روز شب گشت راست‏

بسوى فرامرز بر گشت باد

جهاندار گشت از دم باد شاد

همى شد پس گرد با تیغ تیز

برآورد زان انجمن رستخیز

ز بُستى و از لشکر زابلى

ز گردان شمشیر زن کابلى‏

بر آوردگه بر سوارى نماند

و زان سرکشان نامدارى نماند

همه سر بسر پشت برگاشتند

فرامرز را خوار بگذاشتند

همه رزمگه کشته چون کوه کوه

بهم بر فگنده ز هر دو گروه‏

فرامرز با اندکى رزمجوى

بمردى بروى اندر آورده روى‏

همه تنش پر زخم شمشیر بود

که فرزند شیران بد و شیر بود

سرانجام بر دست یاز اردشیر

گرفتار شد نامدار دلیر

بر بهمن آوردش از رزمگاه

بدو کرد کین دار چندى نگاه‏

چو دیدش ندادش بجان زینهار

بفرمود دارى زدن شهریار

فرامرز را زنده بر دار کرد

تن پیلوارش نگونسار کرد

ازان پس بفرمود شاه اردشیر

که کشتند او را بباران تیر

نمایش بیشتر

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *