اسکندر
جستن اسکندر آب زندگانى
و زان جایگه شاد لشکر براند
بزرگان بیدار دل را بخواند
همى رفت تا سوى شهرى رسید
که آن را میان و کرانه ندید
همه هرچ باید بدو در فراخ
پر از باغ و میدان و ایوان و کاخ
فرود آمد و بامداد و پگاه
بنزدیک آن چشمه شد بىسپاه
که دهقان و را نام حیوان نهاد
چو از بخشش پهلوان کرد یاد
همى بود تا گشت خورشید زرد
فرو شد بران چشمه لاژورد
ز یزدان پاک آن شگفتى بدید
که خورشید گشت از جهان ناپدید
بیامد بلشکر گه خویش باز
دلى پر ز اندیشهاى دراز
و زان جایگه شاد لشکر براند
بزرگان بیدار دل را بخواند
همى رفت تا سوى شهرى رسید
که آن را میان و کرانه ندید
همه هرچ باید بدو در فراخ
پر از باغ و میدان و ایوان و کاخ
فرود آمد و بامداد و پگاه
بنزدیک آن چشمه شد بىسپاه
که دهقان و را نام حیوان نهاد
چو از بخشش پهلوان کرد یاد
همى بود تا گشت خورشید زرد
فرو شد بران چشمه لاژورد
ز یزدان پاک آن شگفتى بدید
که خورشید گشت از جهان ناپدید
بیامد بلشکر گه خویش باز
دلى پر ز اندیشهاى دراز
شب تیره کرد از جهاندار یاد
پس اندیشه بر آب حیوان نهاد
شکیبا ز لشکر هر انکس که دید
نخست از میان سپه برگزید
چهل روزه افزون خورش برگرفت
بیامد دمان تا چه بیند شگفت
سپه را بران شارستان جاى کرد
یکى پیش رو چست بر پاى کرد
ورا اندر ان خضر بد راى زن
سر نامداران آن انجمن
سکندر بیامد بفرمان اوى
دل و جان سپرده به پیمان اوى
بدو گفت کاى مرد بیدار دل
یکى تیز گردان بدین کار دل
اگر آب حیوان بچنگ آوریم
بسى بر پرستش درنگ آوریم
نمیرد کسى کو روان پرورد
بیزدان پناهد ز راه خرد
دو مُهرست با من که چون آفتاب
بتابد شب تیره چون بیند آب
یکى زان تو برگیر و در پیش باش
نگهبان جان و تن خویش باش
دگر مهره باشد مرا شمع راه
بتاریکى اندر شوم با سپاه
ببینیم تا کردگار جهان
بدین آشکارا چه دارد نهان
توى پیش رو گر پناه من اوست
نماینده راى و راه من اوست
چو لشکر سوى آب حیوان گذشت
خروش آمد اللّه اکبر ز دشت
چو از منزلى خضر برداشتى
خورشها ز هر گونه بگذاشتى
همى رفت ازین سان دو روز و دو شب
کسى را بخوردن نجنبید لب
سه دیگر بتاریکى اندر دو راه
پدید آمد و گم شد از خضر شاه
پیمبر سوى آب حیوان کشید
سر زندگانى بکیوان کشید
بران آب روشن سر و تن بشست
نگهدار جز پاک یزدان نجست
بخورد و بر آسود و برگشت زود
ستایش همى بافرین بر فزود