اسکندر

رفتن اسکندر به نزدیک فغفور چین

و زان روى لشکر سوى چین کشید

سر نامداران بیرون کشید

همى راند منزل بمنزل بدشت

چهل روز تا پیش دریا گذشت‏

ز دیبا سراپرده‏یى برکشید

سپه را بمنزل فرود آورید

یکى نامه فرمود پس تا دبیر

نویسد ز اسکندر شهر گیر

نوشتند هر گونه‏یى خوب و زشت

نویسنده چون نامه اندر نوشت‏

سکندر بشد چون فرستاده‏یى

گزین کرد بینا دل آزاده‏یى‏

و زان روى لشکر سوى چین کشید

سر نامداران بیرون کشید

همى راند منزل بمنزل بدشت

چهل روز تا پیش دریا گذشت‏

ز دیبا سراپرده‏یى برکشید

سپه را بمنزل فرود آورید

یکى نامه فرمود پس تا دبیر

نویسد ز اسکندر شهر گیر

نوشتند هر گونه‏یى خوب و زشت

نویسنده چون نامه اندر نوشت‏

سکندر بشد چون فرستاده‏یى

گزین کرد بینا دل آزاده‏یى‏

که با او بدى یک دل و یک سخن

بگوید بمهتر که کن یا مکن‏

سپه را بسالار لشکر سپرد

و ز ان رومیان پنج دانا ببرد

چو آگاهى آمد بفغفور ازین

که آمد فرستاده‏یى سوى چین‏

پذیره فرستاد چندى سپاه

سکندر گرازان بیامد براه‏

چو آمد بر ان بارگاه بزرگ

بدید آن گزیده سپاه بزرگ‏

بیامد ز دهلیز تا پیش اوى

پر اندیشه جان بد اندیش اوى‏

دو ان پیش او رفت و بردش نماز

نشست اندر ایوان زمانى دراز

بپرسید فغفور و بنواختش

یکى نامور جایگه ساختش‏

چو برزد سر از کوه روشن چراغ

ببردند بالاى زرّین جناغ‏

فرستاده شاه را پیش خواند

سکندر فراوان سخنها براند

بگفت آنچ بایست و نامه بداد

سخنهاى قیصر همه کرد یاد

بران نامه عنوان بد از شاه روم

جهاندار و سالار هر مرز و بوم‏

که خوانند شاهان برو آفرین

ز ما بندگان جهان آفرین‏

جهاندار و داننده و رهنماى

خداوند پاکى و نیکى فزاى‏

دگر گفت فرمان ما سوى چین

چنانست کآباد ماند زمین‏

نباید بسیچید ما را بجنگ

که از جنگ شد روز بر فور تنگ‏

چو دارا که بد شهریار جهان

چو فریان تازى و دیگر مهان‏

ز خاور برو تا در باختر

ز فرمان ما کس نجوید گذر

شمار سپاهم نداند سپهر

و گر بشمرد نیز ناهید و مهر

اگر هیچ فرمان ما بشکنى

تن و بوم و کشور برنج افگنى‏

چو نامه بخوانى بیاراى ساو

مرنجان تن خویش و با بد مکاو

گر آیى ببینى مرا با سپاه

ببینیم ترا یک دل و نیک خواه‏

بداریم بر تو همین تاج و تخت

بچیزى گزندت نیاید ز بخت‏

و گر کند باشى بپیش آمدن

ز کشور سوى شاه خویش آمدن‏

ز چیزى که باشد طرایف بچین

ز زرّینه و اسپ و تیغ و نگین‏

هم از جامه و پرده و تخت عاج

ز دیباى پر مایه و طوق و تاج‏

ز چیزى که یابى فرستى بگنج

چو خواهى که از ما نیایدت رنج‏

سپاه مرا باز گردان ز راه

بباش ایمن از گنج و تخت و کلاه‏

چو سالار چین زان نشان نامه دید

برآشفت و پس خامشى برگزید

بخندید و پس با فرستاده گفت

که شاه ترا آسمان باد جفت‏

بگوى آنچ دانى ز گفتار اوى

ز بالا و مردى و دیدار اوى‏

فرستاده گفت اى سپهدار چین

کسى چون سکندر مدان بر زمین‏

بمردى و رادى و بخش و خرد

ز اندیشه هر کسى بگذرد

ببالاى سروست و با زور پیل

ببخشش بکردار دریاى نیل‏

زبانش بکردار برّنده تیغ

بچربى عقاب اندر آرد ز میغ‏

چو بشنید فغفور چین این سخن

یکى دیگر اندیشه افگند بن‏

بفرمود تا خوان و مى خواستند

بباغ اندر ایوان بیاراستند

همى خورد مى تا جهان تیره شد

سر میگساران ز مى خیره شد

سپهدار چین با فرستاده گفت

که با شاه تو مشترى باد جفت‏

چو روشن شود نامه پاسخ کنیم

بدیدار تو روز فرّخ کنیم‏

سکندر بیامد ترنجى بدست

ز ایوان سالار چین نیم مست‏

چو خورشید بر زد سر از برج شیر

سپهر اندر آورد شب را بزیر

سکندر بنزدیک فغفور شد

از اندیشه بد دلش دور شد

بپرسید زو گفت شب چون بدى

که بیرون شدى دوش میگون بدى‏

از ان پس فرمود تا شد دبیر

بیاورد قرطاس و مشک و عبیر

مران نامه را زود پاسخ نوشت

بیاراست قرطاس را چون بهشت‏

نخست آفرین کرد بر دادگر

خداوند مردى و داد و هنر

خداوند فرهنگ و پرهیز و دین

از و باد بر شاه روم آفرین‏

رسید این فرستاده چرب‏گوى

هم آن نامه شاه روم آفرین‏

سخنهاى شاهان همه خواندم

و زان با بزرگان سخن راندم‏

ز داراى داراب و فریان و فور

سخن هرچ پیدا بد از رزم و سور

که پیروز گشتى بریشان همه

شبان بودى و شهریاران رمه‏

تو داد خداوند خورشید و ماه

بمردى مدان و فزون سپاه‏

چو بر مهترى بگذرد روزگار

چه در سور میرد چه در کارزار

چو فرجامشان روز رزم تو بود

زمانه نه کاهد نخواهد فزود

تو زیشان مکن کشّى و برترى

که گرز آهنى بى‏گمان بگذرى‏

کجا شد فریدون و ضحّاک و جم

فراز آمد از باد و شد سوى دم‏

من از تو نترسم نه جنگ آورم

نه بر سان تو باد گیرد سرم‏

که خون ریختن نیست آیین ما

نه بد کردن اندر خور دین ما

بخوانى مرا بر تو باشد شکست

که یزدان پرستم نه خسرو پرست‏

فزون زان فرستم که دارى منش

ز بخشش نباشد مرا سرزنش‏

سکندر برخ رنگ تشویر خورد

ز گفتار او بر جگر تیر خورد

بدل گفت ازین پس کس اندر جهان

نبیند مرا رفته جایى نهان‏

از ایوان بیامد بجاى نشست

میان از پى بازگشتن ببست‏

سرافراز فغفور بگشاد گنج

ز بخشش نیامد بدلش ایچ رنج‏

نخستین بفرمود پنجاه تاج

بگوهر بیاگنده ده تخت عاج‏

ز سیمین و زرّینه اشتر هزار

بفرمود تا برنهادند بار

ز دیباى چینى و خزّ و حریر

ز کافور و ز مشک و بوى و عبیر

هزار اشتر بارکش بار کرد

تن آسان شد آن کو درم خوار کرد

ز سنجاب و قاقم ز موى سمور

ز گستردنیها و جام بلور

بیاورد زین هر یکى ده هزار

خردمند گنجور بر بست بار

گرانمایه صد زین بسیمین ستام

ز زرّینه پنجاه بردند نام‏

ببردند سیصد شتر سرخ موى

طرایف بدو دارچینى بدوى‏

یکى مرد با سنگ و شیرین سخن

گزین کرد زان چینیان کهن‏

بفرمود تا با درود و خرام

بیاید بر شاه و آرد پیام‏

که یک چند باشد بنزدیک چین

برو نامداران کنند آفرین‏

فرستاده شد با سکندر براه

گمانى که بردى که اویست شاه‏

چو ملّاح روى سکندر بدید

سبک زورقى بادبان برکشید

چو دستور با لشکر آمدش پیش

بگفت آنچ آمد ز بازار خویش‏

سپاهش برو خواندند آفرین

همه بر نهادند سر بر زمین‏

بدانست چینى که او هست شاه

پیاده بیامد غریوان براه‏

سکندر بدو گفت پوزش مکن

مران پیش فغفور زین در سخن‏

ببود آن شب و بامداد پگاه

بآرام بنشست بر تخت شاه‏

فرستاده را چیز بخشید و گفت

که با تو روان مسیحست جفت‏

برو پیش فغفور چینى بگوى

که نزدیک ما یافتى آب روى‏

گر ایدر بباشى همى چین تراست

و گر جاى دیگر خرامى رواست‏

بیاسایم ایدر که چندین سپاه

بتندى نشاید کشیدن براه‏

فرستاده بر گشت و آمد چو باد

بفغفور پیغام قیصر بداد

نمایش بیشتر

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *