اسکندر

مردن اسکندر به بابل

چو آگاه شد لشکر از درد شاه

جهان گشت بر نامداران سیاه‏

بتخت بزرگى نهادند روى

جهان شد سراسر پر از گفت و گوى‏

سکندر چو از لشکر آگاه شد

بدانست کش روز کوتاه شد

بفرمود تا تخت بیرون برند

از ایوان شاهى بهامون برند

ز بیمارى او غمى شد سپاه

که بى‏رنگ دیدند رخسار شاه‏

همه دشت یک سر خروشان شدند

چو بر آتش تیز جوشان شدند

همى گفت هر کس که بَد روزگار

که از رومیان کم شود شهریار

فراز آمد آن گردش بخت شوم

که ویران شود زین سپس مرز روم‏

چو آگاه شد لشکر از درد شاه

جهان گشت بر نامداران سیاه‏

بتخت بزرگى نهادند روى

جهان شد سراسر پر از گفت و گوى‏

سکندر چو از لشکر آگاه شد

بدانست کش روز کوتاه شد

بفرمود تا تخت بیرون برند

از ایوان شاهى بهامون برند

ز بیمارى او غمى شد سپاه

که بى‏رنگ دیدند رخسار شاه‏

همه دشت یک سر خروشان شدند

چو بر آتش تیز جوشان شدند

همى گفت هر کس که بَد روزگار

که از رومیان کم شود شهریار

فراز آمد آن گردش بخت شوم

که ویران شود زین سپس مرز روم‏

همه دشمنان کام دل یافتند

رسیدند جایى که بشتافتند

بما برکنون تلخ گردد جهان

خروشان شویم آشکار و نهان‏

چنین گفت قیصر بآواى نرم

که ترسنده باشید با راى و شرم‏

ز اندرز من سر بسر مگذرید

چو خواهید کز جان و تن برخورید

پس از من شما را همینست کار

نه با من همى بد کند روزگار

بگفت این و جانش بر آمد ز تن

شد آن نامور شاه لشکر شکن‏

ز لشکر سراسر بر آمد خروش

ز فریاد لشکر بدرّید گوش‏

همه خاک بر سر همى بیختند

ز مژگان همى خون دل ریختند

زدند آتش اندر سراى نشست

هزار اسپ را دم بریدند پست‏

نهاده بر اسپان نگونسار زین

تو گفتى همى برخروشد زمین‏

ببردند صندوق زرّین بدشت

همى ناله از آسمان برگذشت‏

سکوبا بشستش بروشن گلاب

پراگند بر تنش کافور ناب‏

ز دیباى زربفت کردش کفن

خروشان بران شهریار انجمن‏

تن نامور زیر دیباى چین

نهادند تا پاى در انگبین‏

سر تنگ تابوت کردند سخت

شد آن سایه‏گستر دلاور درخت‏

نمانى همى در سراى سپنج

چه یازى بتخت و چه نازى بگنج‏

چو تابوت زان دشت برداشتند

همه دست بر دست بگذاشتند

دو آواز شد رومى و پارسى

سخنشان ز تابوت بد یک بسى‏

هرانکس که او پارسى بود گفت

که او را جز ایدر نباید نهفت‏

چو ایدر بود خاک شاهنشهان

چه تازند تابوت گرد جهان‏

چنین گفت رومى یکى رهنماى

که ایدر نهفتن ورا نیست راى‏

اگر بشنوید آنچ گویم درست

سکندر در آن خاک ریزد که رست‏

یکى پارسى نیز گفت این سخن

که گر چند گویى نیاید ببن‏

نمایم شما را یکى مرغزار

ز شاهان و پیشینگان یادگار

ورا جرم خواند جهان دیده پیر

بدو اندرون بیشه و آبگیر

چو پرسى ترا پاسخ آید ز کوه

که آواز او بشنود هر گروه‏

بیارید مر پیر فرتوت را

هم ایدر بدارید تابوت را

بپرسید اگر کوه پاسخ دهد

شما را بدین راى فرّخ نهد

برفتند پویان بکردار غرم

بدان بیشه کش باز خوانند جرم‏

بگفتند پاسخ چنین داد باز

که تابوت شاهان چه دارید راز

که خاک سکندر باسکندریست

کجا کرده بد روزگارى که زیست‏

چو آواز بشنید لشکر برفت

ببردند زان بیشه صندوق تفت‏

نمایش بیشتر

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید

بستن