گشتاسب
هنر نمودن گشتاسب در میدان
یکى منظرى پیش ایوان خویش
بر آورده چون تخت رخشان خویش
بمیدان شدندى دو داماد اوى
بیاراستندى دل شاد اوى
بتیر و بچوگان و زخم سنان
بهر دانشى گرد کرده عنان
همى تاختندى چپ و دست راست
که گفتى سوارى بدیشان سزاست
چنین تا بر آمد بدین روزگار
بیامد کتایون آموزگار
بگشتاسپ گفت اى نشسته دژم
چه دارى ز اندیشه دل را بغم
بروم از بزرگان دو مهتر بدند
که با تاج و با گنج و افسر بدند
یکى منظرى پیش ایوان خویش
بر آورده چون تخت رخشان خویش
بمیدان شدندى دو داماد اوى
بیاراستندى دل شاد اوى
بتیر و بچوگان و زخم سنان
بهر دانشى گرد کرده عنان
همى تاختندى چپ و دست راست
که گفتى سوارى بدیشان سزاست
چنین تا بر آمد بدین روزگار
بیامد کتایون آموزگار
بگشتاسپ گفت اى نشسته دژم
چه دارى ز اندیشه دل را بغم
بروم از بزرگان دو مهتر بدند
که با تاج و با گنج و افسر بدند
یکى آنک نرّ اژدها را بکشت
فراوان بلا دید و ننمود پشت
دگر آنک بر گرگ بدرید پوست
همه روم یک سر پر آواز اوست
بمیدان قیصر بننگ و نبرد
همى باسمان اندر آرند گرد
نظاره شو آنجا که قیصر بود
مگر بر دلت رنج کمتر بود
بدو گفت گشتاسپ کاى خوب چهر
ز قیصر مرا کى بود داد و مهر
ترا با من از شهر بیرون کند
چو بیند مرا مردمى چون کند
و لیکن ترا گر چنین است راى
نپیچم ز راى تو اى رهنماى
بفرمود تا بر نهادند زین
باسپى که اندر نوردد زمین
بیامد بمیدان قیصر رسید
همى بود تا زخم چوگان بدید
از یشان یکى گوى و چوگان بخواست
میان سواران برافگند راست
بر انگیخت آن بارگى را ز جاى
یلان را همه کند شد دست و پاى
بمیدان کسى نیز گویى ندید
شد از زخم او در جهان ناپدید
سواران کجا گوى او یافتند
بچوگان زدن نیز نشتافتند
شدند آن زمان رومیان زرد روى
همه پاک با غلغل و گفت و گوى
کمان بر گرفتند و تیر خدنگ
برفتند چندى سواران جنگ
چو آن دید گشتاسپ برخاست و گفت
که اکنون هنرها نشاید نهفت
بیفگند چوگان کمان برگرفت
زه و توز ازو دست بر سر گرفت
نگه کرد قیصر بران سر فراز
بدان چنگ و یال و رکیب دراز
بپرسید و گفت این سوار از کجاست
که چندین بپیچید چپ و دست راست
سر افراز گردان بسى دیدهام
سوارى بدین گونه نشنیدهام
بخوانید تا زو بپرسم که کیست
فرشتست گر همچو ما آدمیست
بخواندند گشتاسپ را پیش اوى
بپیچید جان بد اندیش اوى
بگشتاسپ گفت اى نبرده سوار
سر سرکشان افسر کارزار
چه نامى بمن گوى شهر و نژاد
ورا زین سخن هیچ پاسخ نداد
چنین گفت کان خوار بیگانه مرد
که از شهر قیصر ورا دور کرد
چو داماد گشتم ز شهرم براند
کس از دفترش نام من برنخواند
ز قیصر ستم بر کتایون رسید
که مردى غریب از میان برگزید
نرفت اندرین جز بآیین شهر
از آن راستى خوارى آمدش بهر
ببیشه درون آن زیانکار گرگ
بکوه بزرگ اژدهاى سترگ
سرانشان بزخم من آمد بپاى
بران کار هیشوى بد رهنماى
که دندانهاشان بخان منست
همان زخم خنجر نشان منست
ز هیشوى قیصر بپرسد سخن
نوست این نگشتست بارى کهن
چو هیشوى شد پیش دندان ببرد
گذشته سخنها برو بر شمرد
بپوزش بیاراست قیصر زبان
بدو گفت بیداد رفت اى جوان
کنون آن گرامى کتایون کجاست
مرا گر ستمگاره خواند رواست
ز میرین و اهرن بر آشفت و گفت
که هرگز نماند سخن در نهفت
همانگه نشست از بر باد پاى
بپوزش بیامد بر پاک راى
بسى آفرین کرد فرزند را
مران پاک دامن خردمند را
بدو گفت قیصر که اى ماهروى
گزیدى تو اندر خور خویش شوى
همه دوده را سر بر افراختى
برین نیکبختى که تو ساختى
بپرسش بدو گفت زانباز خویش
مگر بر تو پیدا کند راز خویش
که آرام و شهر و نژادش کجاست
بگوید مگر مر ترا گفت راست
چنین داد پاسخ که پرسیدمش
نه بر دامن راستى دیدمش
نگوید همى پیش من راز خویش
نهان دارد از هر کس آواز خویش
گمانم که هست از نژاد بزرگ
که پرخاش جویست و گرد سترگ
ز هر چش بپرسم نگوید تمام
فرخ زاد گوید که هستم بنام
و ز ان جایگه سوى ایوان گذشت
سپهر اندرین نیز چندى بگشت
چو گشتاسپ برخاست از بامداد
سر پر خرد سوى قیصر نهاد
چو قیصر ورا دید خامش بماند
بران نامور پیشگاهش نشاند
کمر خواست از گنج و انگشترى
یکى نامور افسرى مهترى
ببوسید و پس بر سر او نهاد
ز کار گذشته بسى کرد یاد
چنین گفت با هرک بد یادگیر
که بیدار باشید برنا و پیر
فرخ زاد را جمله فرمان برید
ز گفتار و کردار او نگذرید
از آن آگهى شد بهر کشورى
بهر پادشاهى و هر مهترى