گشتاسب

دادن قیصر کتایون را به گشتاسب

چو بشنید قیصر بران بر نهاد

که دخت گرامى بگشتاسپ داد

بدو گفت با او برو همچنین

نیابى ز من گنج و تاج و نگین‏

چو گشتاسپ آن دید خیره بماند

جهان آفرین را فراوان بخواند

چنین گفت با دختر سرفراز

که اى پروریده بنام و بناز

ز چندین سر و افسر نامدار

چرا کرد رایت مرا خواستار

غریبى همى برگزینى که گنج

نیابى و با او بمانى برنج‏

ازین سر فرازان همال بجوى

که باشد بنزد پدرت آبروى‏

کتایون بدو گفت کاى بد گمان

مشو تیز با گردش آسمان‏

چو بشنید قیصر بران بر نهاد

که دخت گرامى بگشتاسپ داد

بدو گفت با او برو همچنین

نیابى ز من گنج و تاج و نگین‏

چو گشتاسپ آن دید خیره بماند

جهان آفرین را فراوان بخواند

چنین گفت با دختر سرفراز

که اى پروریده بنام و بناز

ز چندین سر و افسر نامدار

چرا کرد رایت مرا خواستار

غریبى همى برگزینى که گنج

نیابى و با او بمانى برنج‏

ازین سر فرازان همال بجوى

که باشد بنزد پدرت آبروى‏

کتایون بدو گفت کاى بد گمان

مشو تیز با گردش آسمان‏

چو من با تو خرسند باشم ببخت

تو افسر چرا جویى و تاج و تخت‏

برفتند ز ایوان قیصر بدرد

کتایون و گشتاسپ با باد سرد

چنین گفت با شوى و زن کدخداى

که خرسند باشید و فرخنده راى‏

سرایى بپردخت مهتر بده

خورشها و گستردنى هرچ به‏

چو آن دید گشتاسپ کرد آفرین

بران نامور مهتر پاک دین‏

کتایون بى‏اندازه پیرایه داشت

ز یاقوت و هر گوهرى مایه داشت‏

یکى گوهرى از میان برگزید

که چشم خردمند زان سان ندید

ببردند نزدیک گوهر شناس

پذیرفت ز اندازه بیرون سپاس‏

بها داد یاقوت را شش هزار

ز دینار و گنج از در شهریار

خریدند چیزى که بایسته بود

بدان روز بَد نیز شایسته بود

از آن سان که آمد همى زیستند

گهى شادمان گاه بگریستند

همه کار گشتاسپ نخچیر بود

همه ساله با ترکش و تیر بود

چنان بد که روزى ز نخچیرگاه

مر او را بهیشوى بر بود راه‏

ز هر گونه‏یى چند نخچیر داشت

همى رفت و ترکش پر از تیر داشت‏

همه هرچ بود از بزرگان و خرد

هم از راه نزدیک هیشوى برد

چو هیشو بدیدش بیامد دوان

پذیره شدش شاد و روشن روان‏

بزیرش بگسترد گستردنى

بیاورد چیزى که بد خوردنى‏

بر آسود گشتاسپ و چیزى بخورد

بیامد بنزد کتایون چو گرد

چو گشتاسپ هیشوى را دوست کرد

بدانش ورا چون تن و پوست کرد

چو رفتى به نخچیر آهو ز شهر

بره بر بهیشوى دادى دو بهر

دگر بهره مهتر ده بدى

هر آن کس کزان روستا مه بدى‏

چنان شد که گشتاسپ با کدخداى

یکى شد بخورد و بآرام و راى‏

نمایش بیشتر

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید

بستن