اسفندیار

بازگشتن اسفندیار نزد گشتاسپ

چو آن نامه بر خواند اسفندیار

ببخشید دینار و بر ساخت کار

جز از گنج ارجاسپ چیزى نماند

همه گنج خویشان او برفشاند

سپاهش همه زو توانگر شدند

از اندازه کار برتر شدند

شتر بود و اسپان بدشت و بکوه

بداغ سپهدار توران گروه‏

هیون خواست از هر درى ده هزار

پراگنده از دشت و ز کوهسار

همه گنج ارجاسپ در باز کرد

بکپّان درم سختن آغاز کرد

هزار اشتر از گنج دینار شاه

چو سیصد ز دیبا و تخت و کلاه‏

چو آن نامه بر خواند اسفندیار

ببخشید دینار و بر ساخت کار

جز از گنج ارجاسپ چیزى نماند

همه گنج خویشان او برفشاند

سپاهش همه زو توانگر شدند

از اندازه کار برتر شدند

شتر بود و اسپان بدشت و بکوه

بداغ سپهدار توران گروه‏

هیون خواست از هر درى ده هزار

پراگنده از دشت و ز کوهسار

همه گنج ارجاسپ در باز کرد

بکپّان درم سختن آغاز کرد

هزار اشتر از گنج دینار شاه

چو سیصد ز دیبا و تخت و کلاه‏

صد از مشک و ز عنبر و گوهران

صد از تاج و ز نامدار افسران‏

از افگندنیهاى دیبا هزار

بفرمود تا برنهادند بار

چو سیصد شتر جامه چینیان

ز منسوج و زربفت و ز پرنیان‏

عمارى بسیچید و دیبا جلیل

کنیزک ببردند چینى دو خیل‏

برخ چون بهار و ببالا چو سرو

میانها چو غرو و برفتن تذرو

ابا خواهران یل اسفندیار

برفتند بت روى صد نامدار

ز پوشیده رویان ارجاسپ پنج

ببردند با مویه و درد و رنج‏

دو خواهر دو دختر یکى مادرش

پر از درد و با سوک و خسته برش‏

چو آتش برویین دژ اندر فگند

زبانه بر آمد بچرخ بلند

همه باره شهر زد بر زمین

برآورد گرد از بر و بوم چین‏

سه پور جوان را سپهدار گفت

پراگنده باشید با گنج جفت‏

براه ار کسى سر بپیچد ز داد

سرانشان بخنجر ببرّید شاد

شما راه سوى بیابان برید

سنانها چو خورشید تابان برید

سوى هفتخوان من بنخجیر شیر

بیایم شما ره مپویید دیر

نخستین بگیرم سر راه را

ببینم شما را سر ماه را

سوى هفتخوان آمد اسفندیار

بنخجیر با لشکرى نامدار

چو نزدیک آن جاى سر ما رسید

همه خواسته گرد بر جاى دید

هوا خوش‏گوار و زمین پر نگار

تو گفتى به تیر اندر آمد بهار

و زان جایگه خواسته بر گرفت

همى ماند از کار اختر شگفت‏

چو نزدیکى شهر ایران رسید

بجاى دلیران و شیران رسید

دو هفته همى بود با یوز و باز

غمى بود از رنج راه دراز

سه فرزند پر مایه را چشم داشت

ز دیر آمدنشان بدل خشم داشت‏

بنزد پدر چون بیامد پسر

بخندید با هر یکى تاجور

که راهى درشت این که من کوفتم

ز دیر آمدنتان بر آشوفتم‏

زمین بوسه دادند هر سه پسر

که چون تو که باشد بگیتى پدر

و زان جایگه سوى ایران کشید

همه گنج سوى دلیران کشید

همه شهر ایران بیاراستند

مى و رود و رامشگران خواستند

ز دیوارها جامه آویختند

ز بر مشک و عنبر همى بیختند

هوا پر ز آواى رامشگران

زمین پر سواران نیزه وران‏

چو گشتاسپ بشنید رامش گزید

بآواز او جام مى در کشید

ز لشکر بفرمود تا هرک بود

ز کشور کسى کو بزرگى نمود

همه با درفش و تبیره شدند

بزرگان لشکر پذیره شدند

پدر رفت با نامور بخردان

بزرگان فرزانه و موبدان‏

بیامد بپیش پسر تازه روى

همه شهر ایران پر از گفت و گوى‏

چو روى پدر دید شاه جوان

دلش گشت شادان و روشن روان‏

برانگیخت از جاى شبرنگ را

فروزنده آتش جنگ را

بیامد پدر را ببر در گرفت

پدر ماند از کار او در شگفت‏

بسى خواند بر فر او آفرین

که بى‏تو مبادا زمان و زمین‏

و زان جا بایوان شاه آمدند

جهانى ورا نیکخواه آمدند

بیاراست گشتاسپ ایوان و تخت

دلش گشت خرّم بدان نیک بخت‏

بایوانها در نهادند خوان

بسالار گفتا مهان را بخوان‏

بیامد ز هر گنبدى میگسار

بنزدیک آن نامور شهریار

مى خسروانى بجام بلور

گسارنده مى داد رخشان چو هور

همه چهره دوستان برفروخت

دل دشمنان را بآتش بسوخت‏

پسر خورد با شرم یاد پدر

پدر همچنان نیز یاد پسر

بپرسید گشتاسپ از هفتخوان

پدر را پسر گفت نامه بخوان‏

سخنهاى دیرینه یاد آوریم

بگفتار لب را بداد آوریم‏

چو فردا بهشیارى آن بشنوى

بپیروزى دادگر بگروى‏

برفتند هر کس که گشتند مست

یکى ماه رخ دست ایشان بدست‏

سر آمد کنون قصه هفتخوان

بنام جهان داور این را بخوان‏

که او داد بر نیک و بد دستگاه

خداوند خورشید و تابنده ماه‏

اگر شاه پیروز بپسندد این

نهادیم بر چرخ گردنده زین‏

نمایش بیشتر

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید

بستن