اسفندیار

نامه نوشتن اسفندیار به گشتاسپ و پاسخ او

دبیر جهان دیده را پیش خواند

ازان چاره و جنگ چندى براند

بر تخت بنشست فرّخ دبیر

قلم خواست و قرطاس و مشک و عبیر

نخستین که نوک قلم شد سیاه

گرفت آفرین بر خداوند ماه‏

خداوند کیوان و ناهید و هور

خداوند پیل و خداوند مور

خداوند پیروزى و فرّهى

خداوند دیهیم و شاهنشهى‏

خداوند جان و خداوند راى

خداوند نیکى ده و رهنماى‏

ازو جاودان کام گشتاسپ شاد

بمینو همه یاد لهراسپ باد

رسیدم براهى بتوران زمین

که هرگز نخوانم برو آفرین‏

دبیر جهان دیده را پیش خواند

ازان چاره و جنگ چندى براند

بر تخت بنشست فرّخ دبیر

قلم خواست و قرطاس و مشک و عبیر

نخستین که نوک قلم شد سیاه

گرفت آفرین بر خداوند ماه‏

خداوند کیوان و ناهید و هور

خداوند پیل و خداوند مور

خداوند پیروزى و فرّهى

خداوند دیهیم و شاهنشهى‏

خداوند جان و خداوند راى

خداوند نیکى ده و رهنماى‏

ازو جاودان کام گشتاسپ شاد

بمینو همه یاد لهراسپ باد

رسیدم براهى بتوران زمین

که هرگز نخوانم برو آفرین‏

اگر بر گشایم سراسر سخن

سر مرد نو گردد از غم کهن‏

چو دستور باشد مرا شهریار

بخوانم برو نامه کارزار

بدیدار او شاد و خرّم شوم

ازین رنج دیرینه بى‏غم شوم‏

و زان چاره‏هایى که من ساختم

که تا دل ز کینه بپرداختم‏

برویین دژ ارجاسپ و کهرم نماند

جز از مویه و درد و ماتم نماند

کسى را ندادم بجان زینهار

گیا در بیابان سر آورد بار

همى مغز مردم خورد شیر و گرگ

جز از دل نجوید پلنگ سترگ‏

فلک روشن از تاج گشتاسپ باد

زمین گلشن شاه لهراسپ باد

چو برنامه بر مهر اسفندیار

نهادند و جستند چندى سوار

هیونان کفک‏افگن و تیز رو

بایران فرستاد سالار نو

بماند از پى پاسخ نامه را

بکشت آتش مرد بد کامه را

بسى بر نیامد که پاسخ رسید

یکى نامه بُد بند بَد را کلید

سر پاسخ نامه بود از نخست

که پاینده باد آنک نیکى بجست‏

خرد یافته مرد یزدان شناس

بنیکى ز یزدان شناسد سپاس‏

دگر گفت کز دادگر یک خداى

بخواهیم کو باشدت رهنماى‏

درختى بکشتم بباغ بهشت

کزان بارورتر فریدون نکشت‏

برش سرخ یاقوت و زر آمدست

همه برگ او زیب و فر آمدست‏

بماناد تا جاودان این درخت

ترا باد شادان دل و نیک بخت‏

یکى آنک گفتى که کین نیا

بجستم پر از چاره و کیمیا

دگر آنک گفتى ز خون ریختن

بتنها برزم اندر آویختن‏

تن شهریاران گرامى بود

که از کوشش سخت نامى بود

نگهدار تن باش و آن خرد

که جان را بدانش خرد پرورد

سه دیگر که گفتى بجان زینهار

ندادم کسى را ز چندان سوار

همیشه دلت مهربان باد و گرم

پر از شرم جان لب پر آواى نرم‏

مبادا ترا پیشه خون ریختن

نه بى‏کینه با مهتر آویختن‏

بکین برادرت بد سى و هشت

از اندازه خون ریختن در گذشت‏

و دیگر کزان پیر گشته نیا

ز دل دور کرده بد و کیمیا

چو خون ریختندش تو خون ریختى

چو شیران جنگى بر آویختى‏

همیشه بدى شاد و به روزگار

روان را خرد بادت آموزگار

نیازست ما را بدیدار تو

بدان پر خرد جان بیدار تو

چو نامه بخوانى بنه بر نشان

بدین بارگاه آى با سرکشان‏

هیون تگاور ز در باز گشت

همه شهر ایران پر آواز گشت‏

سوار هیونان چو باز آمدند

بنزد تهمتن فراز آمدند

نمایش بیشتر

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید

بستن