اسفندیار

تاختن پشوتن به رویین‏دژ

شب آمد یکى آتشى برفروخت

که تفّش همى آسمان را بسوخت‏

چو از دیده گه دیده‏بان بنگرید

بشب آتش و روز پر دود دید

ز جایى که بد شادمان باز گشت

تو گفتى که با باد همباز گشت‏

چو از راه نزد پشوتن رسید

بگفت آنچ از آتش و دود دید

پشوتن چنین گفت کز پیل و شیر

بتنبل فزونست مرد دلیر

که چشم بدان از تنش دور باد

همه روزگاران او سور باد

بزد ناى رویین و رویینه خم

بر آمد ز در ناله گاو دم‏

شب آمد یکى آتشى برفروخت

که تفّش همى آسمان را بسوخت‏

چو از دیده گه دیده‏بان بنگرید

بشب آتش و روز پر دود دید

ز جایى که بد شادمان باز گشت

تو گفتى که با باد همباز گشت‏

چو از راه نزد پشوتن رسید

بگفت آنچ از آتش و دود دید

پشوتن چنین گفت کز پیل و شیر

بتنبل فزونست مرد دلیر

که چشم بدان از تنش دور باد

همه روزگاران او سور باد

بزد ناى رویین و رویینه خم

بر آمد ز در ناله گاو دم‏

ز هامون سوى دژ بیامد سپاه

شد از گرد خورشید تابان سیاه‏

همه زیر خفتان و خود اندرون

همى از جگرشان بجوشید خون‏

بدژ چون خبر شد که آمد سپاه

جهان نیست پیدا ز گرد سیاه‏

همه دژ پر از نام اسفندیار

درخت بلا حنظل آورد بار

بپوشید ارجاسپ خفتان جنگ

بمالید بر چنگ بسیار چنگ‏

بفرمود تا کهرم شیرگیر

برد لشکر و کوس و شمشیر و تیر

بطرخان چنین گفت کاى سرفراز

برو تیز با لشکرى رزمساز

ببر نامداران دژ ده هزار

همه رزم جویان خنجرگزار

نگه کن که این جنگ جویان کنید

وزین تاختن ساختن بر چیند

سر افراز طرخان بیامد دوان

بدین روى دژ با یکى ترجمان‏

سپه دید با جوشن و ساز جنگ

درفشى سیه پیکر او پلنگ‏

سپه کش پشوتن بقلب اندرون

سپاهى همه دست شسته بخون‏

بچنگ اندرون گرز اسفندیار

بزیر اندرون باره نامدار

جز اسفندیار تهم را نماند

کس او را بجز شاه ایران نخواند

سپه میسره میمنه بر کشید

چنان شد که کس روز روشن ندید

ز زخم سنانهاى الماس‏گون

تو گفتى همى بارد از ابر خون‏

بجنگ اندر آمد سپاه از دو روى

هرانکس که بد گرد و پرخاش جوى‏

بشد پیش نوش آذر تیغ زن

همى جست پرخاش زان انجمن‏

بیامد سر افراز طرخان برش

که از تن بخاک اندر آرد سرش‏

چو نوش آذر او را بهامون بدید

بزد دست و تیغ از میان بر کشید

کمرگاه طرخان بدو نیم کرد

دل کهرم از درد پر بیم کرد

چنان هم بقلب سپه حمله برد

بزرگش یکى بود با مرد خرد

بران سان دو لشکر بهم بر شکست

که از تیر بر سر کشان ابر بست‏

سر افراز کهرم سوى دژ برفت

گریزان و لشکر همى راند تفت‏

چنین گفت کهرم بپیش پدر

که اى نامور شاه خورشید فر

از ایران سپاهى بیامد بزرگ

بپیش اندرون نامدارى سترگ‏

سر افراز اسفندیارست و بس

بدین دژ نیاید جزو هیچ کس‏

همان نیزه جنگ دارد بچنگ

که در گنبدان دژ تو دیدى بجنگ‏

غمى شد دل ارجاسپ را زان سخن

که نو شد دگر باره کین کهن‏

بترکان همه گفت بیرون شوید

ز دژ یک سره سوى هامون شوید

همه لشکر اندر میان آورید

خروش هژبر ژیان آورید

یکى زنده زیشان ممانید نیز

کسى نام ایشان مخوانید نیز

همه لشکر از دژ براه آمدند

جگر خسته و کینه خواه آمدند

نمایش بیشتر

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید

بستن