اسفندیار
رفتن اسفندیار به روییندژ به جامه بازارگان
و ز انجا بیامد بپرده سراى
ز بیگانه پردخت کردند جاى
پشوتن بشد نزد اسفندیار
سخن رفت هر گونه از کارزار
بدو گفت جنگى چنین دژ بجنگ
بسال فراوان نیاید بچنگ
مگر خوار گیرم تن خویش را
یکى چاره سازم بد اندیش را
تو ایدر شب و روز بیدار باش
سپه را ز دشمن نگهدار باش
تن آنگه شود بىگمان ارجمند
سزاوار شاهى و تخت بلند
کز انبوه دشمن نترسد بجنگ
بکوه از پلنگ و بآب از نهنگ
بجایى فریب و بجایى نهیب
گهى فرّ و زیب و گهى در نشیب
و ز انجا بیامد بپرده سراى
ز بیگانه پردخت کردند جاى
پشوتن بشد نزد اسفندیار
سخن رفت هر گونه از کارزار
بدو گفت جنگى چنین دژ بجنگ
بسال فراوان نیاید بچنگ
مگر خوار گیرم تن خویش را
یکى چاره سازم بد اندیش را
تو ایدر شب و روز بیدار باش
سپه را ز دشمن نگهدار باش
تن آنگه شود بىگمان ارجمند
سزاوار شاهى و تخت بلند
کز انبوه دشمن نترسد بجنگ
بکوه از پلنگ و بآب از نهنگ
بجایى فریب و بجایى نهیب
گهى فرّ و زیب و گهى در نشیب
چو بازارگانى بدین دژ شوم
نگویم که شیر جهان پهلوم
فراز آورم چاره از هر درى
بخوانم ز هر دانشى دفترى
تو دیدهبان و طلایه مباش
ز هر دانشى سست مایه مباش
اگر دیدهبان دود بیند بروز
شب آتش چو خورشید گیتى فروز
چنین دان که آن کار کرد منست
نه از چاره هم نبرد منست
سپه را بیاراى و ز ایدر بران
زره دار با خود و گرز گران
درفش من از دو بر پاى کن
سپه را بقلب اندرون جاى کن
بران تیز با گرزه گاوسار
چنان کن که خوانندت اسفندیار
و ز ان جایگه ساربان را بخواند
به پیش پشوتن بزانو نشاند
بدو گفت صد بارکش سرخ موى
بیاور سرافراز با رنگ و بوى
ازو ده شتر بار دینار کن
دگر پنج دیباى چین بار کن
دگر پنج هر گونهیى گوهران
یکى تخت زرّین و تاج سران
بیاورد صندوق هشتاد جفت
همه بند صندوقها در نهفت
صد و شست مرد از یلان برگزید
کزیشان نهانش نیاید پدید
تنى نیست از نامداران خویش
سرافراز و خنجرگزاران خویش
بفرمود تا بر سر کاروان
بوند آن گرانمایگان ساروان
بپاى اندرون کفش و در تن گلیم
ببار اندرون گوهر و زرّ و سیم
سپهبد بدژ روى بنهاد تفت
بکردار بازارگانان برفت
همى راند با نامور کاروان
یلان سرافراز چون ساروان
چو نزدیک دژ شد برفت او ز پیش
بدید آن دل و راى هشیار خویش
چو بانگ دراى آمد از کاروان
همى رفت پیش اندرون ساروان
بدژ نامداران خبر یافتند
فراوان بگفتند و بشتافتند
که آمد یکى مرد بازارگان
درمگان فرو شد بدینارگان
بزرگان دژ پیش باز آمدند
خریدار و گردن فراز آمدند
بپرسید هر یک ز سالار بار
کزین بارها چیست کاید بکار
چنین داد پاسخ که بارى نخست
تن شاه باید که بینم درست
توانایئ خویش پیدا کنم
چو فرمان دهد دیده دریا کنم
شتر بار بنهاد و خود رفت پیش
که تا چون کند تیز بازار خویش
یکى طاس پر گوهر شاهوار
ز دینار چندى ز بهر نثار
که بر تافتش ساعد و آستین
یکى اسپ و دو جامه دیباى چین
بران طاس پوشیده تایى حریر
حریر از بر وزیر مشک و عبیر
بنزدیک ارجاسپ شد چاره جوى
بدیبا بیاراسته رنگ و بوى
چو دیدش فرو ریخت دینار و گفت
که با شهر یاران خرد باد جفت
یکى مردم اى شاه بازارگان
پدر ترک و مادر ز آزادگان
ز توران بخرّم بایران برم
و گر سوى دشت دلیران برم
یکى کاروانى شتر با منست
ز پوشیدنى جامههاى نشست
هم از گوهر و افسر و رنگ و بوى
فروشندهام هم خریدار جوى
ببیرون دژ کاله بگذاشتم
جهان در پناه تو پنداشتم
اگر شاه بیند که این کاروان
بدروازه دژ کشد ساروان
ببخت تو از هر بد ایمن شوم
بدین سایه مهر تو بغنوم
چنین داد پاسخ که دل شاد دار
ز هر بد تن خویش آزاد دار
نیازاردت کس بتوران زمین
همان گر گرایى بما چین و چین
بفرمود پس تا سراى فراخ
بدژ بر یکى کلبه در پیش کاخ
برویین دژ اندر مر او را دهند
همه بارش از دشت بر سر نهند
بسازد بران کلبه بازارگاه
همى دارش ایمن اندر پناه
برفتند و صندوقها را به پشت
کشیدند و ماهار اشتر بمشت
یکى مرد بخرد بپرسید و گفت
که صندوق را چیست اندر نهفت
کشنده بدو گفت ما هوش خویش
نهادیم ناچار بر دوش خویش
یکى کلبه برساخت اسفندیار
بیاراست همچون گل اندر بهار
ز هر سو فراوان خریدار خاست
بران کلبه بر تیز بازار خاست
ببود آن شب و بامداد پگاه
ز ایوان دوان شد بنزدیک شاه
ز دینار و ز مشک و دیبا سه تخت
همى برد پیش اندرون نیکبخت
بیامد ببوسید روى زمین
بر ارجاسپ چندى بکرد آفرین
چنین گفت کاین مایه ور کاروان
همى راندم تیز با ساروان
بدو اندرون یاره و افسرست
که شاه سر افراز را درخورست
بگوید بگنجور تا خواسته
ببیند همه کلبه آراسته
اگر هیچ شایسته بیند بگنج
بیارد همانا ندارد برنج
پذیرفتن از شهریار زمین
ز بازارگان پوزش و آفرین
بخندید ارجاسپ و بنواختش
گرانمایه تر پایگه ساختش
چه نامى بدو گفت خرّاد نام
جهانجوى با رادى و شادکام
بخرّاد گفت اى رد زادمرد
برنجى همى گرد پوزش مگرد
ز دربان نباید ترا بار خواست
بنزد من آى آنگهى کت هواست
ازان پس بپرسیدش از رنج راه
ز ایران و توران و کار سپاه
چنین داد پاسخ که من ماه پنج
کشیدم براه اندرون درد و رنج
بدو گفت از کار اسفندیار
بایران خبر بود و ز گرگسار
چنین داد پاسخ که اى نیک خوى
سخن راند زین هر کسى بارزوى
یکى گفت کاسفندیار از پدر
پر آواز گشت و بپیچید سر
دگر گفت کو از دژ گنبدان
سپه برد و شد بر ره هفتخوان
که رزم آزماید بتوران زمین
بخواهد بمردى ز ارجاسپ کین
بخندید ارجاسپ گفت این سخن
نگوید جهان دیده مرد کهن
اگر کرگس آید سوى هفتخوان
مرا اهرمن خوان و مردم مخوان
چو بشنید جنگى زمین بوسه داد
بیامد ز ایوان ارجاسپ شاد
در کلبه را نامور باز کرد
ز بازارگان دژ پر آواز کرد
همى بود چندى خرید و فروخت
همى هر کسى چشم خود را بدوخت
ز دینارگان یک درم بستدى
همى این بران آن برین برزدى