داستان رستم و اسفندیار
بازگشتن بهمن
ز رستم چو بشنید بهمن سخن
روان گشت با موبد پاک تن
تهمتن زمانى بره در بماند
زواره فرامرز را پیش خواند
کز ایدر بنزدیک دستان شوید
بنزد مه کابلستان شوید
بگویید کاسفندیار آمدست
جهان را یکى خواستار آمدست
بایوانها تخت زرّین نهید
برو جامه خسرو آیین نهید
چنان هم که هنگام کاوس شاه
ازان نیز پر مایهتر پایگاه
بسازید چیزى که باید خورش
خورشهاى خوب از پى پرورش
که نزدیک ما پور شاه آمدست
پر از کینه و رزمخواه آمدست
گوى نامدارست و شاهى دلیر
نیندیشد از جنگ یک دشت شیر
ز رستم چو بشنید بهمن سخن
روان گشت با موبد پاک تن
تهمتن زمانى بره در بماند
زواره فرامرز را پیش خواند
کز ایدر بنزدیک دستان شوید
بنزد مه کابلستان شوید
بگویید کاسفندیار آمدست
جهان را یکى خواستار آمدست
بایوانها تخت زرّین نهید
برو جامه خسرو آیین نهید
چنان هم که هنگام کاوس شاه
ازان نیز پر مایهتر پایگاه
بسازید چیزى که باید خورش
خورشهاى خوب از پى پرورش
که نزدیک ما پور شاه آمدست
پر از کینه و رزمخواه آمدست
گوى نامدارست و شاهى دلیر
نیندیشد از جنگ یک دشت شیر
شوم پیش او گر پذیرد نوید
بنیکى بود هر کسى را امید
اگر نیکویى بینم اندر سرش
ز یاقوت و زر آورم افسرش
ندارم از و گنج و گوهر دریغ
نه برگستوان و نه گوپال و تیغ
و گر باز گردانم ناامید
نباشد مرا روز با او سپید
تو دانى که آن تاب داده کمند
سر ژنده پیل اندر آرد ببند
زواره بدو گفت مندیش ازین
نجوید کسى رزم کش نیست کین
ندانم بگیتى چو اسفندیار
براى و بمردى یکى نامدار
نیاید ز مرد خرد کار بد
ندید او ز ما هیچ کردار بد
زواره بیامد بنزدیک زال
و زان روى رستم بر افراخت یال
بیامد دمان تا لب هیرمند
سرش تیز گشته ز بیم گزند
عنان را گران کرد بر پیش رود
همى بود تا بهمن آرد درود
چو بهمن بیامد بپرده سراى
همى بود پیش پدر بر بپاى
بپرسید از و فرّخ اسفندیار
که پاسخ چه کرد آن یل نامدار
چو بشنید بنشست پیش پدر
بگفت آنچ بشنیده بد در بدر
نخستین درودش ز رستم بداد
پس انگاه گفتار او کرد یاد
همه دیده پیش پدر باز گفت
همان نیز نادیده اندر نهفت
بدو گفت چون رستم پیل تن
ندیده بود کس بهر انجمن
دل شیر دارد تن ژنده پیل
نهنگان بر آرد ز دریاى نیل
بیامد کنون تا لب هیرمند
ابى جوشن و خود و گرز و کمند
بدیدار شاه آمدستش نیاز
ندانم چه دارد همى با تو راز
ز بهمن بر آشفت اسفندیار
ورا بر سر انجمن کرد خوار
بدو گفت کز مردم سرفراز
نزیبد که با زن نشیند براز
و گر کودکان را بکارى بزرگ
فرستى نباشد دلیر و سترگ
تو گردنکشانرا کجا دیدهاى
که آواز روباه بشنیدهاى
که رستم همى پیل جنگى کنى
دل نامور انجمن بشکنى
چنین گفت پس با پشوتن براز
که این شیر رزم آور جنگ ساز
جوانى همى سازد از خویشتن
ز سالش همانا نیامد شکن