داستان رستم و اسفندیار

آغاز داستان رستم و اسفندیار

کنون خورد باید مى خوشگوار

که مى بوى مشک آید از جویبار

هوا پر خروش و زمین پر ز جوش

خنک آنک دل شاد دارد بنوش‏

درم دارد و نقل و جام نبید

سر گوسفندى تواند برید

مرا نیست فرّخ مر آن را که هست

ببخشاى بر مردم تنگ دست‏

همه بوستان زیر برگ گلست

همه کوه پر لاله و سنبلست‏

بپالیز بلبل بنالد همى

گل از ناله او ببالد همى‏

چو از ابر بینم همى باد و نم

ندانم که نرگس چرا شد دژم‏

شب تیره بلبل نخسپد همى

گل از باد و باران بجنبد همى‏

کنون خورد باید مى خوشگوار

که مى بوى مشک آید از جویبار

هوا پر خروش و زمین پر ز جوش

خنک آنک دل شاد دارد بنوش‏

درم دارد و نقل و جام نبید

سر گوسفندى تواند برید

مرا نیست فرّخ مر آن را که هست

ببخشاى بر مردم تنگ دست‏

همه بوستان زیر برگ گلست

همه کوه پر لاله و سنبلست‏

بپالیز بلبل بنالد همى

گل از ناله او ببالد همى‏

چو از ابر بینم همى باد و نم

ندانم که نرگس چرا شد دژم‏

شب تیره بلبل نخسپد همى

گل از باد و باران بجنبد همى‏

بخندد همى بلبل از هر دوان

چو بر گل نشیند گشاید زبان‏

ندانم که عاشق گل آمد گر ابر

چو از ابر بینم خروش هژبر

بدرّد همى باد پیراهنش

درفشان شود آتش اندر تنش‏

بعشق هوا بر زمین شد گوا

بنزدیک خورشید فرمانروا

که داند که بلبل چه گوید همى

بزیر گل اندر چه موید همى‏

نگه کن سحرگاه تا بشنوى

ز بلبل سخن گفتن پهلوى‏

همى نالد از مرگ اسفندیار

ندارد بجز ناله زو یادگار

چو آواز رستم شب تیره ابر

بدرّد دل و گوش و غرّان هژبر

نمایش بیشتر

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید

بستن