داستان رستم و اسفندیار

پیام دادن بهمن رستم را

یکى کوه بد پیش مرد جوان

برانگیخت آن باره را پهلوان‏

نگه کرد بهمن بنخچیرگاه

بدید آن بر پهلوان سپاه‏

درختى گرفته بچنگ اندرون

بر او نشسته بسى رهنمون‏

یکى نرّه گورى زده بر درخت

نهاده بر خویش گوپال و رخت‏

یکى جام پر مى بدست دگر

پرستنده بر پاى پیشش پسر

همى گشت رخش اندران مرغزار

درخت و گیا بود و هم جویبار

بدل گفت بهمن که این رستمست

و یا آفتاب سپیده دمست‏

بگیتى کسى مرد ازین سان ندید

نه از نامداران پیشى شنید

بترسم که با او یل اسفندیار

نتابد بپیچد سر از کارزار

یکى کوه بد پیش مرد جوان

برانگیخت آن باره را پهلوان‏

نگه کرد بهمن بنخچیرگاه

بدید آن بر پهلوان سپاه‏

درختى گرفته بچنگ اندرون

بر او نشسته بسى رهنمون‏

یکى نرّه گورى زده بر درخت

نهاده بر خویش گوپال و رخت‏

یکى جام پر مى بدست دگر

پرستنده بر پاى پیشش پسر

همى گشت رخش اندران مرغزار

درخت و گیا بود و هم جویبار

بدل گفت بهمن که این رستمست

و یا آفتاب سپیده دمست‏

بگیتى کسى مرد ازین سان ندید

نه از نامداران پیشى شنید

بترسم که با او یل اسفندیار

نتابد بپیچد سر از کارزار

من این را بیک سنگ بى‏جان کنم

دل زال و رودابه پیچان کنم‏

یکى سنگ زان کوه خارا بکند

فروهشت زان کوهسار بلند

ز نخچیرگاهش زواره بدید

خروشیدن سنگ خارا شنید

خروشید کاى مهتر نامدار

یکى سنگ غلتان شد از کوهسار

نجنبید رستم نه بنهاد گور

زواره همى کرد زین گونه شور

همى بود تا سنگ نزدیک شد

ز گردش بر کوه تاریک شد

بزد پاشنه سنگ بنداخت دور

زواره برو آفرین کرد و پور

غمى شد دل بهمن از کار اوى

چو دید آن بزرگى و کردار اوى‏

همى گفت گر فرّخ اسفندیار

کند با چنین نامور کارزار

تن خویش در جنگ رسوا کند

همان به که با او مدارا کند

ور ایدونک او بهتر آید بجنگ

همه شهر ایران بگیرد بچنگ‏

نشست از بر باره بادپاى

پر اندیشه از کوه شد باز جاى‏

بگفت آن شگفتى بموبد که دید

و زان راه آسان سر اندر کشید

چو آمد بنزدیک نخچیرگاه

هم انگه تهمتن بدیدش براه‏

بموبد چنین گفت کین مرد کیست

من ایدون گمانم که گشتاسپیست‏

پذیره شدش با زواره بهم

بنخچیرگه هرک بد بیش و کم‏

پیاده شد از باره بهمن چو دود

بپرسیدش و نیکویها فزود

بدو گفت رستم که تا نام خویش

نگویى نیابى ز من کام خویش‏

بدو گفت من پور اسفندیار

سر راستان بهمن نامدار

ورا پهلوان زود در بر گرفت

ز دیر آمدن پوزش اندر گرفت‏

برفتند هر دو بجاى نشست

خود و نامداران خسروپرست‏

چو بنشست بهمن بدادش درود

ز شاه و ز ایرانیان بر فزود

ازان پس چنین گفت کاسفندیار

چو آتش برفت از در شهریار

سراپرده زد بر لب هیرمند

بفرمان فرخنده شاه بلند

پیامى رسانم ز اسفندیار

اگر بشنود پهلوان سوار

چنین گفت رستم که فرمان شاه

بر آنم که برتر ز خورشید و ماه‏

خوریم آنچ داریم چیزى نخست

پس آنگه جهان زیر فرمان تست‏

بگسترد بر سفره بر نان نرم

یکى گور بریان بیاورد گرم‏

چو دستار خوان پیش بهمن نهاد

گذشته سخنها برو کرد یاد

برادرش را نیز با خود نشاند

و زان نامداران کسان را نخواند

دگر گور بنهاد در پیش خویش

که هر بار گورى بدى خوردنیش‏

نمک بر پراگند و ببرید و خورد

نظاره برو بر سرافراز مرد

همى خورد بهمن ز گور اندکى

نبد خوردنش زان او ده یکى‏

بخندید رستم بدو گفت شاه

ز بهر خورش دارد این پیشگاه‏

خورش چون بدین گونه دارى بخوان

چرا رفتى اندر دم هفتخوان‏

چگونه زدى نیزه در کارزار

چو خوردن چنین دارى اى شهریار

بدو گفت بهمن که خسرو نژاد

سخن گوى و بسیار خواره مباد

خورش کم بود کوشش و جنگ بیش

بکف بر نهیم آن زمان جان خویش‏

بخندید رستم بآواز گفت

که مردى نشاید ز مردان نهفت‏

یکى جام زرّین پر از باده کرد

وزو یاد مردان آزاده کرد

دگر جام بر دست بهمن نهاد

که برگیر ازان کس که خواهى تو یاد

بترسید بهمن ز جام نبید

زواره نخستین دمى در کشید

بدو گفت کاى بچّه شهریار

بتو شاد بادا مى و میگسار

ازو بستد آن جام بهمن بچنگ

دل آزار کرده بدان مى درنگ‏

همى ماند از رستم اندر شگفت

ازان خوردن و یال و بازوى و کفت‏

نشستند بر باره هر دو سوار

همى راند بهمن بر نامدار

بدادش یکایک درود و پیام

از اسفندیار آن یل نیک نام‏

نمایش بیشتر

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید

بستن