هماى چهرزاد

گذاشتن هماى، پسر خود را- داراب- به دریاى فرات در تبنگویى

ببیمارى اندر بمرد اردشیر

همى بود بى‏کار تاج و سریر

هماى آمد و تاج بر سر نهاد

یکى راه و آیین دیگر نهاد

سپه را همه سر بسر بار داد

در گنج بگشاد و دینار داد

براى و بداد از پدر بر گذشت

همى گیتى از دادش آباد گشت‏

نخستین که دیهیم بر سر نهاد

جهان را بداد و دهش مژده داد

که این تاج و این تخت فرخنده باد

دل بدسگالان ما کنده باد

همه نیکویى باد کردار ما

مبیناد کس رنج و تیمار ما

ببیمارى اندر بمرد اردشیر

همى بود بى‏کار تاج و سریر

هماى آمد و تاج بر سر نهاد

یکى راه و آیین دیگر نهاد

سپه را همه سر بسر بار داد

در گنج بگشاد و دینار داد

براى و بداد از پدر بر گذشت

همى گیتى از دادش آباد گشت‏

نخستین که دیهیم بر سر نهاد

جهان را بداد و دهش مژده داد

که این تاج و این تخت فرخنده باد

دل بدسگالان ما کنده باد

همه نیکویى باد کردار ما

مبیناد کس رنج و تیمار ما

توانگر کنیم آنک درویش بود

نیازش برنج تن خویش بود

مهان جهان را که دارند گنج

نداریم زان نیکویها برنج‏

چو هنگام زادنش آمد فراز

ز شهر و ز لشکر همى داشت راز

همى تخت شاهى پسند آمدش

جهان داشتن سودمند آمدش‏

نهانى پسر زاد و با کس نگفت

همى داشت آن نیکویى در نهفت‏

بیاورد آزاده تن دایه را

یکى پاک پر شرم و بامایه را

نهانى بدو داد فرزند را

چنان شاه شاخ برومند را

کسى کو ز فرزند او نام برد

چنین گفت کان پاک زاده بمرد

همان تاج شاهى بسر بر نهاد

همى بود بر تخت پیروز و شاد

ز دشمن بهر سو که بد مهترى

فرستاد بر هر سوى لشکرى‏

ز چیزى که رفتى بگرد جهان

نبودى بد و نیک ازو در نهان‏

بگیتى بجز داد و نیکى نخواست

جهان را سراسر همى داشت راست‏

جهانى شده ایمن از داد او

بکشور نبودى بجز یاد او

بدین سان همى بود تا هشت ماه

پسر گشت ماننده رفته شاه‏

بفرمود تا دُرگرى پاک مغز

یکى تخته جست از در کار نغز

یکى خرد صندوق از چوب خشک

بکردند و برزد برو قیر و مشک‏

درون نرم کرده بدیباى روم

براندوده بیرون او مشک و موم‏

بزیر اندرش بستر خواب کرد

میانش پر از در خوشاب کرد

بسى زرّ سرخ اندرو ریخته

عقیق و زبرجد بر آمیخته‏

ببستند بس گوهر شاهوار

ببازوى آن کودک شیرخوار

بدانگه که شد کودک از خواب مست

خروشان بشد دایه چرب دست‏

نهادش بصندوق در نرم نرم

بچینى پرندش بپوشید گرم‏

سر تنگ تابوت کردند خشک

بدبق و بعنبر بقیر و بمشک‏

ببردند صندوق را نیم شب

یکى بر دگر نیز نگشاد لب‏

ز پیش همایش برون تاختند

بآب فرات اندر انداختند

پس اندر همى رفت پویان دو مرد

که تا آب با شیرخواره چه کرد

چو کشتى همى رفت چوب اندر آب

نگهبان آن را گرفته شتاب‏

سپیده چو برزد سر از کوهسار

بگردید صندوق بر رود بار

بگازرگهى کاندر و بود سنگ

سر جوى را کارگه کرده تنگ‏

یکى گازر آن خرد صندوق دید

بپویید و ز کارگه بر کشید

چو بگشاد گسترده‏ها بر گرفت

بماند اندران کار گازر شگفت‏

بجامه بپوشید و آمد دمان

پر امّید و شادان و روشن روان‏

سبک دیده‏بان پیش مامش دوید

ز صندوق و گازر بگفت آنچ دید

جهاندار پیروز با دیده گفت

که چیزى که دیدى بباید نهفت‏

نمایش بیشتر

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *