کی کاووس
رفتن کىکاوس به مازندران
چو کاوس بشنید از او این سخن
یکى تازه اندیشه افگند بن
دل رزمجویش ببست اندران
که لشکر کشد سوى مازندران
چنین گفت با سر فرازان رزم
که ما سر نهادیم یک سر ببزم
اگر کاهلى پیشه گیرد دلیر
نگردد ز آسایش و کام سیر
چو کاوس بشنید از او این سخن
یکى تازه اندیشه افگند بن
دل رزمجویش ببست اندران
که لشکر کشد سوى مازندران
چنین گفت با سر فرازان رزم
که ما سر نهادیم یک سر ببزم
اگر کاهلى پیشه گیرد دلیر
نگردد ز آسایش و کام سیر
من از جمّ و ضحّاک و از کىقباد
فزونم ببخت و بفرّ و بداد
فزون بایدم زان ایشان هنر
جهانجوى باید سر تاجور
سخن چون بگوش بزرگان رسید
از ایشان کس این راى فرّخ ندید
همه زرد گشتند و پرچین بروى
کسى جنگ دیوان نکرد آرزوى
کسى راست پاسخ نیارست کرد
نهانى روانشان پر از باد سرد
چو طوس و چو گودرز کشواد و گیو
چو خرّاد و گرگین و رهّام نیو
به آواز گفتند ما کهتریم
زمین جز بفرمان تو نسپریم
ازان پس یکى انجمن ساختند
ز گفتار او دل بپرداختند
نشستند و گفتند با یکدگر
که از بخت ما را چه آمد بسر
اگر شهریار این سخنها که گفت
بمى خوردن اندر نخواهد نهفت
ز ما و ز ایران بر آمد هلاک
نماند برین بوم و بر آب و خاک
که جمشید با فرّ و انگشترى
بفرمان او دیو و مرغ و پرى
ز مازندران یاد هرگز نکرد
نجست از دلیران دیوان نبرد
فریدون پر دانش و پر فسون
همین را روانش نبد رهنمون
اگر شایدى بردن این بد بسر
بمردى و گنج و بنام و هنر
منوچهر کردى بدین پیش دست
نکردى برین بر دل خویش پست
یکى چاره باید کنون اندرین
که این بد بگردد ز ایران زمین
چنین گفت پس طوس با مهتران
که اى رزم دیده دلاور سران
مر این بند را چاره اکنون یکیست
بسازیم و این کار دشوار نیست
هیونى تکاور بر زال سام
بباید فرستاد و دادن پیام
که گر سر بگل دارى اکنون مشوى
یکى تیز کن مغز و بنماى روى
مگر کو گشاید لب پندمند
سخن بر دل شهریار بلند
بگوید که این اهرمن داد یاد
در دیو هرگز نباید گشاد
مگر زالش آرد ازین گفته باز
و گرنه سر آمد نشان فراز
سخنها ز هر گونه بر ساختند
هیونى تکاور برون تاختند
رونده همى تاخت تا نیمروز
چو آمد بر زال گیتى فروز
چنین داد از نامداران پیام
که اى نامور با گهر پور سام
یکى کار پیش آمد اکنون شگفت
که آسانش اندازه نتوان گرفت
برین کار گر تو نبندى کمر
نه تن ماند ایدر نه بوم و نه بر
یکى شاه را بر دل اندیشه خاست
بپیچیدش آهرمن از راه راست
برنج نیاگانش از باستان
نخواهد همى بود همداستان
همى گنج بىرنج بگزایدش
چراگاه مازندران بایدش
اگر هیچ سر خارى از آمدن
سپهبد همى زود خواهد شدن
همى رنج تو داد خواهد بباد
که بردى ز آغاز با کىقباد
تو با رستم شیر ناخورده سیر
میان را ببستى چو شیر دلیر
کنون آن همه باد شد پیش اوى
بپیچید جان بداندیش اوى
چو بشنید دستان بپیچید سخت
تنش گشت لرزان بسان درخت
همى گفت کاوس خود کامه مرد
نه گرم آزموده ز گیتى نه سرد
کسى کو بود در جهان پیش گاه
برو بگذرد سال و خورشید و ماه
که ماند که از تیغ او در جهان
بلرزند یک سر کهان و مهان
نباشد شگفت ار بمن نگرود
شوم خسته گر پند من نشنود
و رین رنج آسان کنم بر دلم
از اندیشه شاه دل بگسلم
نه از من پسندد جهان آفرین
نه شاه و نه گردان ایران زمین
شوم گویمش هرچ آید ز پند
ز من گر پذیرد بود سودمند
وگر تیز گردد گشادست راه
تهمتن هم ایدر بود با سپاه
پر اندیشه بود آن شب دیرباز
چو خورشید بنمود تاج از فراز
کمر بست و بنهاد سر سوى شاه
بزرگان برفتند با او براه
خبر شد بطوس و بگودرز و گیو
برهّام و گرگین و گردان نیو
که دستان بنزدیک ایران رسید
درفش همایونش آمد پدید
پذیره شدندش سران سپاه
سرى کو کشد پهلوانى کلاه
چو دستان سام اندر آمد بتنگ
پذیره شدندش همه بىدرنگ
برو سرکشان آفرین خواندند
سوى شاه با او همى راندند
بدو گفت طوس اى گو سرفراز
کشیدى چنین رنج راه دراز
ز بهر بزرگان ایران زمین
بر آرامش این رنج کردى گزین
همه سربسر نیک خواه توایم
ستوده بفرّ کلاه توایم
ابا نامداران چنین گفت زال
که هر کس که او را نفرسود سال
همه پند پیرانش آید بیاد
از آن پس دهد چرخ گردانش داد
نشاید که گیریم از و پند باز
کزین پند ما نیست خود بىنیاز
ز پند و خرد گر بگردد سرش
پشیمانى آید ز گیتى برش
به آواز گفتند ما با توایم
ز تو بگذرد پند کس نشنویم
همه یک سره نزد شاه آمدند
بر نامور تختگاه آمدند