کی کاووس
پیغام کاوس به زال و رستم
ازان پس جهانجوى خسته جگر
برون کرد مردى چو مرغى بپر
سوى زابلستان فرستاد زود
بنزدیک دستان و رستم درود
کنون چشم شد تیره و تیره بخت
بخاک اندر آمد سر تاج و تخت
جگر خسته در چنگ آهرمنم
همى بگسلد زار جان از تنم
چو از پندهاى تو یاد آورم
همى از جگر سرد باد آورم
نرفتم بگفتار تو هوشمند
ز کم دانشى بر من آمد گزند
اگر تو نبندى بدین بد میان
همه سود را مایه باشد زیان
ازان پس جهانجوى خسته جگر
برون کرد مردى چو مرغى بپر
سوى زابلستان فرستاد زود
بنزدیک دستان و رستم درود
کنون چشم شد تیره و تیره بخت
بخاک اندر آمد سر تاج و تخت
جگر خسته در چنگ آهرمنم
همى بگسلد زار جان از تنم
چو از پندهاى تو یاد آورم
همى از جگر سرد باد آورم
نرفتم بگفتار تو هوشمند
ز کم دانشى بر من آمد گزند
اگر تو نبندى بدین بد میان
همه سود را مایه باشد زیان
چو پوینده نزدیک دستان رسید
بگفت آنچ دانست و دید و شنید
هم آن گنج و هم لشکر نامدار
بیاراسته چون گل اندر بهار
همه چرخ گردان بدیوان سپرد
تو گویى که باد اندر آمد ببرد
چو بشنید بر تن بدرّید پوست
ز دشمن نهان داشت این هم ز دوست
بروشن دل از دور بدها بدید
که زین بر زمانه چه خواهد رسید
برستم چنین گفت دستان سام
که شمشیر کوته شد اندر نیام
نشاید کزین پس چمیم و چریم
و گر تخت را خویشتن پروریم
که شاه جهان در دم اژدهاست
بایرانیان بر چه مایه بلاست
کنون کرد باید ترا رخش زین
بخواهى بتیغ جهان بخش کین
همانا که از بهر این روزگار
ترا پرورانید پروردگار
نشاید بدین کار آهرمنى
که آسایش آرى و گر دم زنى
برت را بببر بیان سخت کن
سر از خواب و اندیشه پردخت کن
هران تن که چشمش سنان تو دید
که گوید که او را روان آرمید
اگر جنگ دریا کنى خون شود
از آواى تو کوه هامون شود
نباید که ارژنگ و دیو سپید
بجان از تو دارند هرگز امید
کنون گردن شاه مازندران
همه خرد بشکن بگرز گران
چنین پاسخش داد رستم که راه
درازست و من چون شوم کینه خواه
ازین پادشاهى بدان گفت زال
دو راهست و هر دو برنج و وبال
یکى از دو راه آنک کاوس رفت
دگر کوه و بالا و منزل دو هفت
پر از دیو و شیرست و پر تیرگى
بماند بدو چشمت از خیرگى
تو کوتاه بگزین شگفتى ببین
که یار تو باشد جهان آفرین
اگر چه بر نجست هم بگذرد
پى رخش فرّخ زمین بسپرد
شب تیره تا بر کشد روز چاک
نیایش کنم پیش یزدان پاک
مگر باز بینم بر و یال تو
همان پهلوى چنگ و گوپال تو
و گر هوش تو نیز بر دست دیو
برآید بفرمان گیهان خدیو
تواند کسى این سخن بازداشت
چنان کو گذارد بباید گذاشت
نخواهد همى ماند ایدر کسى
بخوانند اگر چه بماند بسى
کسى کو جهان را بنام بلند
گذارد برفتن نباشد نژند
چنین گفت رستم بفرّخ پدر
که من بسته دارم بفرمان کمر
و لیکن بدوزخ چمیدن بپاى
بزرگان پیشین ندیدند راى
همان از تن خویش نابوده سیر
نیاید کسى پیش درّنده شیر
کنون من کمر بسته و رفته گیر
نخواهم جز از دادگر دستگیر
تن و جان فداى سپهبد کنم
طلسم دل جادوان بشکنم
هر آن کس که زنده است ز ایرانیان
بیارم ببندم کمر بر میان
نه ارژنگ مانم نه دیو سپید
نه سنجه نه پولادغندى نه بید
بنام جهان آفرین یک خداى
که رستم نگرداند از رخش پاى
مگر دست ارژنگ بسته چو سنگ
فگنده بگردنش در پالهنگ
سر و مغز پولاد را زیر پاى
پى رخش برده زمین را ز جاى
بپوشید ببر و برآورد یال
برو آفرین خواند بسیار زال
چو رستم برخش اندر آورد پاى
رخش رنگ بر جاى و دل هم بجاى
بیامد پر از آب رودابه روى
همى زار بگریست دستان بروى
بدو گفت کاى مادر نیکخوى
نه بگزیدم این راه بر آرزوى
مرا در غم خود گذارى همى
بیزدان چه امید دارى همى
چنین آمدم بخشش روزگار
تو جان و تن من بزنهار دار
بپدرود کردنش رفتند پیش
که دانست کش باز بینند بیش
زمانه بدین سان همى بگذرد
دمش مرد دانا همى بشمرد
هران روز بد کز تو اندر گذشت
برانى کز و گیتى آباد گشت