سیاوش
آمدن گرسیوز نزد سیاوش
بیاورد گرسیوز آن خواسته
که روى زمین زو شد آراسته
دمان تا لب رود جیحون رسید
ز گردان فرستاده برگزید
بدان تا رساند بشاه آگهى
که گرسیوز آمد بدان فرّهى
بکشتى بیک روز بگذاشت آب
بیامد سوى بلخ دل پر شتاب
فرستاده آمد بدرگاه شاه
بگفتند گرسیوز آمد براه
بیاورد گرسیوز آن خواسته
که روى زمین زو شد آراسته
دمان تا لب رود جیحون رسید
ز گردان فرستاده برگزید
بدان تا رساند بشاه آگهى
که گرسیوز آمد بدان فرّهى
بکشتى بیک روز بگذاشت آب
بیامد سوى بلخ دل پر شتاب
فرستاده آمد بدرگاه شاه
بگفتند گرسیوز آمد براه
سیاوش گو پیل تن را بخواند
و زین داستان چند گونه براند
چو گرسیوز آمد بدرگاه شاه
بفرمود تا برگشادند راه
سیاوش ورا دید بر پاى خاست
بخندید و بسیار پوزش بخواست
ببوسید گرسیوز از دور خاک
رخش پر ز شرم و دلش پر ز باک
سیاوش بنشاندش زیر تخت
از افراسیابش بپرسید سخت
چو بنشست گرسیوز از گاه نو
بدید آن سر و افسر شاه نو
برستم چنین گفت کافراسیاب
چو از تو خبر یافت اندر شتاب
یکى یادگارى بنزدیک شاه
فرستاد با من کنون در براه
بفرمود تا پرده برداشتند
بچشم سیاوش بگذاشتند
ز دروازه شهر تا بارگاه
درم بود و اسپ و غلام و کلاه
کس اندازه نشناخت آن را که چند
ز دینار و ز تاج و تخت بلند
غلامان همه با کلاه و کمر
پرستنده با یاره و طوق زر
پسند آمدش سخت بگشاد روى
نگه کرد و بشنید پیغام اوى
تهمتن بدو گفت یک هفته شاد
همى باش تا پاسخ آریم یاد
بدین خواهش اندیشه باید بسى
همان نیز پرسیدن از هر کسى
چو بشنید گرسیوز پیش بین
زمین را ببوسید و کرد آفرین
یکى خانه او را بیاراستند
بدیبا و خوالیگران خواستند
نشستند بیدار هر دو بهم
سگالش گرفتند بر بیش و کم
ازان کار شد پیل تن بدگمان
کزان گونه گرسیوز آمد دمان
طلایه ز هر سو برون تاختند
چنانچون ببایست بر ساختند
سیاوش ز رستم بپرسید و گفت
که این راز بیرون کنید از نهفت
که این آشتى جستن از بهر چیست
نگه کن که تریاک این زهر چیست
ز پیوسته خون بنزدیک اوى
ببین تا کدامند صد نامجوى
گروگان فرستد بنزدیک ما
کند روشن این راى تاریک ما
نباید که از ما غمى شد ز بیم
همى طبل سازد بزیر گلیم
چو این کرده باشیم نزدیک شاه
فرستاده باید یکى نیکخواه
برد زین سخن نزد او آگهى
مگر مغز گرداند از کین تهى
چنین گفت رستم که اینست راى
جزین روى پیمان نیاید بجاى