سیاوش
رفتن افراسیاب و سیاوش به شکار
بدان شاهزاده چنین گفت شاه
که یک روز با من بنخچیرگاه
گر آیى که دل شاد و خرّم کنیم
روان را بنخچیر بىغم کنیم
بدو گفت هر گه که راى آیدت
بران سو که دل رهنماى آیدت
برفتند روزى بنخچیرگاه
همى رفت با یوز و با باز شاه
سپاهى ز هر گونه با او برفت
از ایران و توران بنخچیر تفت
سیاوش بدشت اندرون گور دید
چو باد از میان سپه بردمید
سبک شد عنان و گران شد رکیب
همى تاخت اندر فراز و نشیب
بدان شاهزاده چنین گفت شاه
که یک روز با من بنخچیرگاه
گر آیى که دل شاد و خرّم کنیم
روان را بنخچیر بىغم کنیم
بدو گفت هر گه که راى آیدت
بران سو که دل رهنماى آیدت
برفتند روزى بنخچیرگاه
همى رفت با یوز و با باز شاه
سپاهى ز هر گونه با او برفت
از ایران و توران بنخچیر تفت
سیاوش بدشت اندرون گور دید
چو باد از میان سپه بردمید
سبک شد عنان و گران شد رکیب
همى تاخت اندر فراز و نشیب
یکى را بشمشیر زد بدو نیم
دو دستش ترازو بد و گور سیم
بیک جو ز دیگر گرانتر نبود
نظاره شد آن لشکر شاه زود
بگفتند یک سر همه انجمن
که اینت سرافراز و شمشیر زن
بآواز گفتند یک با دگر
که ما را بد آمد ز ایران بسر
سر سروران اندر آمد بننگ
سزد گر بسازیم با شاه جنگ
سیاوش همیدون بنخچیر بور
همى تاخت و افگند در دشت گور
بغار و بکوه و بهامون بتاخت
بشمشیر و تیر و بنیزه بیاخت
بهر جایگه بر یکى توده کرد
سپه را ز نخچیر آسوده کرد
و زان جایگه سوى ایوان شاه
همه شاد دل بر گرفتند راه
سپهبد چه شادان چه بودى دژم
بجز با سیاوش نبودى بهم
ز جهن و ز گرسیوز و هرک بود
بکس راز نگشاد و شادان نبود
مگر با سیاوش بدى روز و شب
ازو برگشادى بخنده دو لب
برین گونه یک سال بگذاشتند
غم و شادمانى بهم داشتند