سیاوش

سخن گفتن پیران با افراسیاب

بشادى بشد تا بدرگاه شاه

فرود آمد و بر گشادند راه‏

همى بود بر پیش او یک زمان

بدو گفت سالار نیکو گمان‏

که چندین چه باشى بپیشم بپاى

چه خواهى بگیتى چه آیدت راى‏

سپاه و در گنج من پیش تست

مرا سودمندى کم و بیش تست‏

کسى کو بزندان و بند منست

گشادنش درد و گزند منست‏

ز خشم و ز بند من آزاد گشت

ز بهر تو پیگار من باد گشت‏

ز بسیار و اندک چه باید بخواه

ز تیغ و ز مهر و ز تخت و کلاه‏

بشادى بشد تا بدرگاه شاه

فرود آمد و بر گشادند راه‏

همى بود بر پیش او یک زمان

بدو گفت سالار نیکو گمان‏

که چندین چه باشى بپیشم بپاى

چه خواهى بگیتى چه آیدت راى‏

سپاه و در گنج من پیش تست

مرا سودمندى کم و بیش تست‏

کسى کو بزندان و بند منست

گشادنش درد و گزند منست‏

ز خشم و ز بند من آزاد گشت

ز بهر تو پیگار من باد گشت‏

ز بسیار و اندک چه باید بخواه

ز تیغ و ز مهر و ز تخت و کلاه‏

خردمند پاسخ چنین داد باز

که از تو مبادا جهان بى‏نیاز

مرا خواسته هست و گنج و سپاه

ببخت تو هم تیغ و هم تاج و گاه‏

ز بهر سیاوش پیامى دراز

رسانم بگوش سپهبد براز

مرا گفت با شاه ترکان بگوى

که من شاد دل گشتم و نامجوى‏

بپروردیم چون پدر در کنار

همه شادى آورد بخت تو بار

کنون همچنین کدخدایى بساز

بنیک و بد از تو نیم بى‏نیاز

پس پرده تو یکى دخترست

که ایوان و تخت مرا در خورست‏

فرنگیس خواند همى مادرش

شوم شاد اگر باشم اندر خورش‏

پر اندیشه شد جان افراسیاب

چنین گفت با دیده کرده پر آب‏

که من گفته‏ام پیش ازین داستان

نبودى بران گفته همداستان‏

چنین گفت با من یکى هوشمند

که رایش خرد بود و دانش بلند

که اى دایه بچّه شیر نر

چه رنجى که جان هم نیارى ببر

و دیگر که از پیش کندآوران

ز کار ستاره شمر بخردان‏

شمار ستاره بپیش پدر

همى راندندى همه دربدر

کزین دو نژاده یکى شهریار

بیاید بگیرد جهان در کنار

بتوران نماند برو بوم و رُست

کلاه من اندازد از کین نخست‏

کنون باورم شد که او این بگفت

که گردون گردان چه دارد نهفت‏

چرا کشت باید درختى بدست

که بارش بود زهر و برگش کبست‏

ز کاوس و ز تخم افراسیاب

چو آتش بود تیز یا موج آب‏

ندانم بتوران گراید بمهر

و گر سوى ایران کند پاک چهر

چرا بر گمان زهر باید چشید

دم مار خیره نباید گزید

بدو گفت پیران که اى شهریار

دلت را بدین کار غمگین مدار

کسى کز نژاد سیاوش بود

خردمند و بیدار و خامش بود

بگفت ستاره شمر مگر و ایچ

خرد گیر و کار سیاوش بسیچ‏

کزین دو نژاده یکى نامور

بر آرد بخورشید تابنده سر

بایران و توران بود شهریار

دو کشور بر آساید از کارزار

و گر زین نشان راز دارد سپهر

بیفزایدش هم باندیشه مهر

بخواهد بدن بى‏گمان بودنى

نکاهد بپرهیز افزودنى‏

نگه کن که این کار فرّخ بود

ز بخت آنچ پرسند پاسخ بود

ز تخم فریدون و ز کى‏قباد

فروزنده‏تر زین نباشد نژاد

بپیران چنین گفت پس شهریار

که راى تو بر بد نیاید بکار

بفرمان و راى تو کردم سخن

برو هرچ باید بخوبى بکن‏

دو تا گشت پیران و بردش نماز

بسى آفرین کرد و برگشت باز

بنزد سیاوش خرامید زود

برو بر شمرد آن کجا رفته بود

نشستند شادان دل آن شب بهم

بباده بشستند جان را ز غم‏

نمایش بیشتر

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *