سیاوش
رفتن زنگه پیش افراسیاب
بشد زنگه با نامور صد سوار
گروگان ببرد از در شهریار
چو در شهر سالار ترکان رسید
خروش آمد و دیدهبانش بدید
پذیره شدش نامدارى بزرگ
کجا نام او بود جنگى طورگ
چو زنگه بیامد بنزدیک شاه
سپهدار بر خاست از پیشگاه
گرفتش ببر تنگ و بنواختش
گرامى بر خویش بنشاختش
بشد زنگه با نامور صد سوار
گروگان ببرد از در شهریار
چو در شهر سالار ترکان رسید
خروش آمد و دیدهبانش بدید
پذیره شدش نامدارى بزرگ
کجا نام او بود جنگى طورگ
چو زنگه بیامد بنزدیک شاه
سپهدار بر خاست از پیشگاه
گرفتش ببر تنگ و بنواختش
گرامى بر خویش بنشاختش
چو بنشست با شاه پیغام داد
سراسر سخنها بدو کرد یاد
چو بشنید پیچان شد افراسیاب
دلش گشت پر درد و سر پر ز تاب
بفرمود تا جایگه ساختند
ورا چون سزا بود بنواختند
چو پیران بیامد تهى کرد جاى
سخن رفت با نامور کدخداى
ز کاوس و ز خام گفتار او
ز خوى بد و راى و پیگار او
همى گفت و رخساره کرده دژم
ز کار سیاوش دل پر ز غم
فرستادن زنگه شاوران
همه یاد کرد از کران تا کران
بپرسید کاین را چه درمان کنیم
و زین چاره جستن چه پیمان کنیم
بدو گفت پیران که اى شهریار
انوشه بدى تا بود روزگار
تو از ما بهر کار داناترى
ببایستها بر تواناترى
گمان و دل و دانش و راى من
چنینست اندیشه بر جاى من
که هر کس که بر نیکوى در جهان
توانا بود آشکار و نهان
ازین شاهزاده نگیرند باز
ز گنج و ز رنج آنچ آید فراز
من ایدون شنیدم که اندر جهان
کسى نیست مانند او از مهان
ببالا و دیدار و آهستگى
بفرهنگ و راى و بشایستگى
هنر با خرد نیز بیش از نژاد
ز مادر چنو شاهزاده نزاد
بدیدن کنون از شنیدن بهست
گرانمایه و شاهزاد و مهست
و گر خود جز اینش نبودى هنر
که از خون صد نامور با پدر
بر آشفت و بگذاشت تخت و کلاه
همى از تو جوید بدین گونه راه
نه نیکو نماید ز راه خرد
کزین کشور آن نامور بگذرد
ترا سرزنش باشد از مهتران
سر او همان از تو گردد گران
و دیگر که کاوس شد پیر سر
ز تخت آمدش روزگار گذر
سیاوش جوانست و با فرّهى
بدو ماند آیین و تخت مهى
اگر شاه بیند براى بلند
نویسد یکى نامه سودمند
چنانچون نوازند فرزند را
نوازد جوان خردمند را
یکى جاى سازد بدین کشورش
بدارد سزاوار اندر خورش
بر آیین دهد دخترش را بدوى
بداردش با ناز و با آبروى
مگر کو بماند بنزدیک شاه
کند کشور و بومت آرامگاه
و گر باز گردد سوى شهریار
ترا بهترى باشد از روزگار
سپاسى بود نزد شاه زمین
بزرگان گیتى کنند آفرین
بر آساید از کین دو کشور مگر
اگر آردش نزد ما دادگر
ز داد جهان آفرین این سزاست
که گردد زمانه بدین جنگ راست
چو سالار گفتار پیران شنید
چنان هم همه بودنیها بدید
پس اندیشه کرد اندر آن یک زمان
همى داشت بر نیک و بد بر گمان
چنین داد پاسخ بپیران پیر
که هست اینک گفتى همه دلپذیر
و لیکن شنیدم یکى داستان
که باشد بدین راى همداستان
که چون بچّه شیر نر پرورى
چو دندان کند تیز کیفر برى
چو با زور و با چنگ بر خیزد او
بپروردگار اندر آویزد او
بدو گفت پیران کاندر خرد
یکى شاه کندآوران بنگرد
کسى کز پدر کژّى و خوى بد
نگیرد ازو بد خویى کى سزد
نبینى که کاوس دیرینه گشت
چو دیرینه گشت او بباید گذشت
سیاوش بگیرد جهان فراخ
بسى گنج بىرنج و ایوان و کاخ
دو کشور ترا باشد و تاج و تخت
چنین خود که یابد مگر نیکبخت