سیاوش
فریب دادن سودابه کاوس را
بزد دست و جامه بدرّید پاک
بناخن دو رخ را همى کرد چاک
بر آمد خروش از شبستان اوى
فغانش ز ایوان بر آمد بکوى
یکى غلغل از باغ و ایوان بخاست
که گفتى شب رستخیزست راست
بگوش سپهبد رسید آگهى
فرود آمد از تخت شاهنشهى
پر اندیشه از تخت زرّین برفت
بسوى شبستان خرامید تفت
بیامد چو سودابه را دید روى
خراشیده و کاخ پر گفت و گوى
بزد دست و جامه بدرّید پاک
بناخن دو رخ را همى کرد چاک
بر آمد خروش از شبستان اوى
فغانش ز ایوان بر آمد بکوى
یکى غلغل از باغ و ایوان بخاست
که گفتى شب رستخیزست راست
بگوش سپهبد رسید آگهى
فرود آمد از تخت شاهنشهى
پر اندیشه از تخت زرّین برفت
بسوى شبستان خرامید تفت
بیامد چو سودابه را دید روى
خراشیده و کاخ پر گفت و گوى
ز هر کس بپرسید و شد تنگ دل
ندانست کردار آن سنگ دل
خروشید سودابه در پیش اوى
همى ریخت آب و همى کند موى
چنین گفت کامد سیاوش بتخت
بر آراست چنگ و برآویخت سخت
که جز تو نخواهم کسى را ز بن
جز اینت همى راند باید سخن
که از تست جان و دلم پر ز مهر
چه پرهیزى از من تو اى خوب چهر
بینداخت افسر ز مشکین سرم
چنین چاک شد جامه اندر برم
پر اندیشه شد زان سخن شهریار
سخن کرد هر گونه را خواستار
بدل گفت ار این راست گوید همى
وزین گونه زشتى نجوید همى
سیاوش را سر بباید برید
بدینسان بود بند بد را کلید
خردمند مردم چه گوید کنون
خوى شرم ازین داستان گشت خون
کسى را که اندر شبستان بدند
هشیوار و مهتر پرستان بدند
گسى کرد و بر گاه تنها بماند
سیاوش و سودابه را پیش خواند
بهوش و خرد با سیاوش گفت
که این راز بر من نشاید نهفت
نکردى تو این بد که من کردهام
ز گفتار بیهوده آزردهام
چرا خواندم در شبستان ترا
کنون غم مرا بود و دستان ترا
کنون راستى جوى و با من بگوى
سخن بر چه سانست بنماى روى
سیاوش گفت آن کجا رفته بود
و زان در که سودابه آشفته بود
چنین گفت سودابه کین نیست راست
که او از بتان جز تن من نخواست
بگفتم همه هرچ شاه جهان
بدو داد خواست آشکار و نهان
ز فرزند و ز تاج و ز خواسته
ز دینار و ز گنج آراسته
بگفتم که چندین برین بر نهم
همه نیکویها بدختر دهم
مرا گفت با خواسته کار نیست
بدختر مرا راه دیدار نیست
ترا بایدم زین میان گفت بس
نه گنجم بکارست بىتو نه کس
مرا خواست کارد بکارى بچنگ
دو دست اندر آویخت چون سنگ تنگ
نکردمش فرمان همى موى من
بکند و خراشیده شد روى من
یکى کودکى دارم اندر نهان
ز پشت تو اى شهریار جهان
ز بس رنج کشتنش نزدیک بود
جهان پیش من تنگ و تاریک بود
چنین گفت با خویشتن شهریار
که گفتار هر دو نیاید بکار
برین کار بر نیست جاى شتاب
که تنگى دل آرد خرد را بخواب
نگه کرد باید بدین در نخست
گواهى دهد دل چو گردد درست
ببینم کزین دو گنهکار کیست
بباد افره بد سزاوار کیست
بدان باز جستن همى چاره جست
ببویید دست سیاوش نخست
بر و بازو و سر و بالاى او
سراسر ببویید هر جاى او
ز سودابه بوى مى و مشک ناب
همى یافت کاوس بوى گلاب
ندید از سیاوش بدان گونه بوى
نشان بسودن نبود اندروى
غمى گشت و سودابه را خوار کرد
دل خویشتن را پر آزار کرد
بدل گفت کاین را بشمشیر تیز
بباید کنون کردنش ریز ریز
ز هاماوران زان پس اندیشه کرد
که آشوب خیزد پر آواز و درد
و دیگر بدانگه که در بند بود
بر او نه خویش و نه پیوند بود
پرستار سودابه بد روز و شب
که پیچید ازان درد و نگشاد لب
سه دیگر که یک دل پر از مهر داشت
ببایست زو هر بد اندر گذاشت
چهارم کزو کودکان داشت خرد
غم خرد را خوار نتوان شمرد
سیاوش ازان کار بد بىگناه
خردمندى وى بدانست شاه
بدو گفت ازین خود میندیش هیچ
هشیوارى و راى و دانش بسیچ
مکن یاد ازین هیچ و با کس مگوى
نباید که گیرد سخن رنگ و بوى