کین سیاوش
پادشاهى رستم در توران زمین هفت سال بود
تهمتن نشست از بر تخت اوى
بخاک اندر آمد سر بخت اوى
یکى داستانى بگفت از نخست
که پر مایه آن کس که دشمن نجست
چو بد خواه پیش آیدت کشته به
گر آواره از پیش برگشته به
از ایوان همه گنج او باز جست
بگفتند با او یکایک درست
غلامان و اسپ و پرستندگان
همان مایهور خوب رخ بندگان
در گنج دینار و پر مایه تاج
همان گوهر و دیبه و تخت عاج
یکایک ز هر سو بجنگ آمدش
بسى گوهر از گنج گنگ آمدش
سپه سر بسر زان توانگر شدند
ابا یاره و تخت و افسر شدند
تهمتن نشست از بر تخت اوى
بخاک اندر آمد سر بخت اوى
یکى داستانى بگفت از نخست
که پر مایه آن کس که دشمن نجست
چو بد خواه پیش آیدت کشته به
گر آواره از پیش برگشته به
از ایوان همه گنج او باز جست
بگفتند با او یکایک درست
غلامان و اسپ و پرستندگان
همان مایهور خوب رخ بندگان
در گنج دینار و پر مایه تاج
همان گوهر و دیبه و تخت عاج
یکایک ز هر سو بجنگ آمدش
بسى گوهر از گنج گنگ آمدش
سپه سر بسر زان توانگر شدند
ابا یاره و تخت و افسر شدند
یکى طوس را داد زان تخت عاج
همان یاره و طوق و منشور چاچ
ورا گفت هر کس که تاب آورد
و گر نام افراسیاب آورد
همانگه سرش را ز تن دور کن
ازو کرگسان را یکى سور کن
کسى کو خرد جوید و ایمنى
نیازد سوى کیش آهرمنى
چو فرزند باید که دارى بناز
ز رنج ایمن از خواسته بىنیاز
تو درویش را رنج منماى هیچ
همى داد و بر داد دادن بسیچ
که گیتى سپنجست و جاوید نیست
فرى برتر از فرّ جمشید نیست
سپهر بلندش بپا آورید
جهان را جزو کدخدا آورید
یکى تاج پر گوهر شاهوار
دو تا یاره و طوق با گوشوار
سپیجاب و سغدش بگودرز داد
بسى پند و منشور آن مرز داد
ستودش فراوان و کرد آفرین
که چون تو کسى نیست ز ایران زمین
بزرگى و فرّ و بلندى و داد
همان بزم و رزم از تو داریم یاد
ترا با هنر گوهرست و خرد
روانت همى از تو رامش برد
روا باشد ار پند من بشنوى
که آموزگار بزرگان توى
سپیجاب تا آب گلزرّیون
ز فرمان تو کس نیاید برون
فریبرز کاوس را تاج زر
فرستاد و دینار و تخت و کمر
بدو گفت سالار و مهتر توى
سیاوش رد را برادر توى
میان را بکین برادر ببند
ز فتراک مگشاى بند کمند
بچین و ختن اندر آور سپاه
بهر جاى از دشمنان کینه خواه
میاساى از کینِ افراسیاب
ز تن دور کن خورد و آرام و خواب
بماچین و چین آمد این آگهى
که بنشست رستم بشاهنشهى
همه هدیها ساختند و نثار
ز دینار و ز گوهر شاهوار
تهمتن بجان داد ز نهارشان
بدید آن روانهاى بیدارشان
و زان پس بنخچیر با یوز و باز
بر آمد برین روزگارى دراز