کین سیاوش

ویران کردن رستم توران زمین را

بر انگیخت آن پیل تن را ز جاى

تهمتن هم آن کرد کو دید راى‏

همان غارت و کشتن اندر گرفت

همه بوم و بر دست بر سر گرفت‏

ز توران زمین تا بسقلاب و روم

نماندند یک مرز آباد بوم‏

همى سر بریدند برنا و پیر

زن و کودک خرد کردند اسیر

برین گونه فرسنگ بیش از هزار

برآمد ز کشور سراسر دمار

هر آن کس که بد مهترى با گهر

همه پیش رفتند بر خاک سر

که بیزار گشتیم ز افراسیاب

نخواهیم دیدار او را بخواب‏

ازان خون که او ریخت بر بى‏گناه

کسى را نبود اندر آن روى راه‏

بر انگیخت آن پیل تن را ز جاى

تهمتن هم آن کرد کو دید راى‏

همان غارت و کشتن اندر گرفت

همه بوم و بر دست بر سر گرفت‏

ز توران زمین تا بسقلاب و روم

نماندند یک مرز آباد بوم‏

همى سر بریدند برنا و پیر

زن و کودک خرد کردند اسیر

برین گونه فرسنگ بیش از هزار

برآمد ز کشور سراسر دمار

هر آن کس که بد مهترى با گهر

همه پیش رفتند بر خاک سر

که بیزار گشتیم ز افراسیاب

نخواهیم دیدار او را بخواب‏

ازان خون که او ریخت بر بى‏گناه

کسى را نبود اندر آن روى راه‏

کنون انجمن گر پراگنده‏ایم

همه پیش تو چاکر و بنده‏ایم‏

چو چیره شدى بى‏گنه خون مریز

مکن جنگ گردون گردنده تیز

ندانیم ما کان جفاگر کجاست

بابرست گر در دم اژدهاست‏

چو بشنید گفتار آن انجمن

بپیچید بینا دل پیل تن‏

سوى مرز قچغارباشى براند

سران سپه را سراسر بخواند

شدند انجمن پیش او بخردان

بزرگان و کار آزموده ردان‏

که کاوس بى‏دست و بى‏فرّ و پاى

نشستست بر تخت بى‏رهنماى‏

گر افراسیاب از رهى بى‏درنگ

یکى لشکر آرد بایران بجنگ‏

بیابد بران پیر کاوس دست

شود کام و آرام ما جمله پست‏

یکایک همه فام کین توختیم

همه شهر آباد او سوختیم‏

کجا سالیان اندر آمد بشش

که نگذشت بر ما یکى روز خوش‏

کنون نزد آن پیر خسرو شویم

چو رزم اندر آید همه نو شویم‏

چو دل بر نهى بر سراى کهن

کند ناز و ز تو بپوشد سخن‏

تهمتن بران گشت همداستان

که فرخنده موبد زد این داستان‏

چنین گفت خرّم دل رهنماى

که خوبى گزین زین سپنجى سراى‏

بنوش و بناز و بپوش و بخور

ترا بهره اینست زین رهگذر

سوى آز منگر که او دشمنست

دلش برده جان آهرمنست‏

نگه کن که در خاک جفت تو کیست

برین خواسته چند خواهى گریست‏

نمایش بیشتر

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *