کیخسرو

پاسخ دادن کى‏خسرو و پوزش کردن زال

چو کى‏خسرو آن گفت ایشان شنید

زمانى بیاسود و اندر شمید

پر اندیشه گفت اى جهان دیده زال

بمردى بى‏اندازه پیموده سال‏

اگر سرد گویمت بر انجمن

جهاندار نپسندد این بد ز من‏

دگر آنک رستم شود دردمند

ز درد وى آید بایران گزند

دگر آنک گر بشمرى رنج اوى

همانا فزون آید از گنج اوى‏

سپر کرد پیشم تن خویش را

نبد خواب و خوردن بد اندیش را

چو کى‏خسرو آن گفت ایشان شنید

زمانى بیاسود و اندر شمید

پر اندیشه گفت اى جهان دیده زال

بمردى بى‏اندازه پیموده سال‏

اگر سرد گویمت بر انجمن

جهاندار نپسندد این بد ز من‏

دگر آنک رستم شود دردمند

ز درد وى آید بایران گزند

دگر آنک گر بشمرى رنج اوى

همانا فزون آید از گنج اوى‏

سپر کرد پیشم تن خویش را

نبد خواب و خوردن بد اندیش را

همان پاسخت را بخوبى کنیم

دلت را بگفتار تو نشکنیم‏

چنین گفت زان پس بآواز سخت

که اى سر فراز آن پیروز بخت‏

سخنهاى دستان شنیدم همه

که بیدار بگشاد پیش رمه‏

بدارنده یزدان گیهان خدیو

که من دورم از راه و فرمان دیو

بیزدان گراید همى جان من

که آن دیدم از رنج درمان من‏

بدید آن جهان را دل روشنم

خرد شد ز بدهاى او جوشنم‏

بزال آنگهى گفت تندى مکن

بر اندازه باید که رانى سخن‏

نخست آنک گفتى ز توران نژاد

خردمند و بیدار هرگز نزاد

جهاندار پور سیاوش منم

ز تخم کیان زاد و باهش منم‏

نبیره جهاندار کاوس کى

دلافروز و با دانش و نیک پى‏

بمادر هم از تخم افراسیاب

که با خشم او گم شدى خورد و خواب‏

نبیره فریدون و پور پشنگ

ازین گوهران چنین نیست ننگ‏

که شیران ایران بدریاى آب

نشستى تن از بیم افراسیاب‏

دگر آنک کاوس صندوق ساخت

سر از پادشاهى همى برفراخت‏

چنان دان که اندر فزونى منش

نسازند بر پادشا سرزنش‏

کنون من چو کین پدر خواستم

جهان را بپیروزى آراستم‏

بکشتم کسى را کزو بود کین

وزو جور و بیداد بد بر زمین‏

بگیتى مرا نیز کارى نماند

ز بد گوهران یادگارى نماند

هر آنگه که اندیشه گردد دراز

ز شادى و از دولت دیر باز

چو کاوس و جمشید و باشم براه

چو ایشان ز من گم شود پایگاه‏

چو ضحاک ناپاک و تور دلیر

که از جور ایشان جهان گشت سیر

بترسم که چون روز نخ بر کشد

چو ایشان مرا سوى دوزخ کشد

دگر آنک گفتى که باشیده جنگ

بیاراستى چون دلاور پلنگ‏

از آن بُد کز ایران ندیدم سوار

نه اسب افگنى از در کارزار

که تنها بر او بجنگ آمدى

چو رفتى برزمش درنگ آمدى‏

کسى را کجا فرّ یزدان نبود

و گر اختر نیک خندان نبود

همه خاک بودى بجنگ پشنگ

از ایران بدین سان شدم تیز چنگ‏

بدین پنج هفته که من روز و شب

همى بآفرین برگشادم دو لب‏

بدان تا جهاندار یزدان پاک

رهاند مرا زین غم تیره خاک‏

شدم سیر زین لشکر و تاج و تخت

سبک‏بار گشتیم و بستیم رخت‏

تو اى پیر بیدار دستان سام

مرا دیو گویى که بنهاد دام‏

بتارىّ و کژّى بگشتم ز راه

روان گشته بى‏مایه و دل تباه‏

ندانم که بادافره ایزدى

کجا یابم و روزگار بدى‏

چو دستان شنید این سخن خیره شد

همى چشمش از روى او تیره شد

خروشان شد از شاه و بر پاى خاست

چنین گفت کاى داور داد و راست‏

ز من بود تیزى و نابخردى

توى پاک فرزانه ایزدى‏

سزد گر ببخشى گناه مرا

اگر دیو گم کرد راه مرا

مرا سالیان شد فزون از شمار

کمر بسته‏ام پیش هر شهریار

ز شاهان ندیدم کزین گونه راه

بجستى ز دادار خورشید و ماه‏

که ما را جدایى نبود آرزوى

ازین دادگر خسرو نیک خوى‏

سخنهاى دستان چو بشنید شاه

پسند آمدش پوزش و نیک خواه‏

بیازید و بگرفت دستش بدست

بر خویش بر خودش بجاى نشست‏

بدانست کو این سخن جز بمهر

نپیمود با شاه خورشید چهر

نمایش بیشتر

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید

بستن