داستان بیژن و منیژه

آراستن رستم سپاه خویش

ز رستم بپرسید پس شهریار

که چون راند خواهى برین گونه کار

چه باید ز گنج و ز لشکر بخواه

که باید که با تو بیاید براه‏

بترسم ز بد گوهر افراسیاب

که بر جان بیژن بگیرد شتاب‏

یکى بادسارست دیو نژند

بسى خوانده افسون و نیرنگ و بند

بجنباندش اهرمن دل ز جاى

بیندازد آن تیغ زن را ز پاى‏

چنین گفت رستم بشاه جهان

که این کار ببسیچم اندر نهان‏

کلید چنین بند باشد فریب

نباید برین کار کردن نهیب‏

نه هنگام گرزست و تیغ و سنان

بدین کار باید کشیدن عنان‏

فراوان گهر باید و زرّ و سیم

برفتن پر امّید و بودن ببیم‏

ز رستم بپرسید پس شهریار

که چون راند خواهى برین گونه کار

چه باید ز گنج و ز لشکر بخواه

که باید که با تو بیاید براه‏

بترسم ز بد گوهر افراسیاب

که بر جان بیژن بگیرد شتاب‏

یکى بادسارست دیو نژند

بسى خوانده افسون و نیرنگ و بند

بجنباندش اهرمن دل ز جاى

بیندازد آن تیغ زن را ز پاى‏

چنین گفت رستم بشاه جهان

که این کار ببسیچم اندر نهان‏

کلید چنین بند باشد فریب

نباید برین کار کردن نهیب‏

نه هنگام گرزست و تیغ و سنان

بدین کار باید کشیدن عنان‏

فراوان گهر باید و زرّ و سیم

برفتن پر امّید و بودن ببیم‏

بکردار بازارگانان شدن

شکیبا فراوان بتوران بدن‏

ز گستردنى هم ز پوشیدنى

بباید بهایى و بخشیدنى‏

چو بشنید خسرو ز رستم سخن

بفرمود تا گنجهاى کهن‏

همه پاک بگشاد گنجور شاه

بدینار و گوهر بیاراست گاه‏

تهمتن بیامد همه بنگرید

هر آنچش ببایست زان برگزید

ازان صد شتر بار دینار کرد

صد اشتر ز گنج درم بار کرد

بفرمود رستم بسالار بار

که بگزین ز گردان لشکر هزار

ز مردان گردنکش و نامور

بباید تنى چند بسته کمر

چو گرگین و چون زنگه شاوران

دگر گستهم شیر جنگ آوران‏

چهارم گرازه که راند سپاه

فروهل نگهبان تخت و کلاه‏

چو فرهاد و رهّام گرد دلیر

چو اشکش که صید آورد نرّه شیر

چنین هفت یل باید آراسته

نگهبان این لشکر و خواسته‏

همه تاج و زیور بینداختند

چنانچون ببایست بر ساختند

پس آگاهى آمد بگردنکشان

بدان گرز داران دشمن کشان‏

بپرسید زنگه که خسرو کجاست

چه آمد برویش که ما را بخواست‏

نمایش بیشتر

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید

بستن