داستان بیژن و منیژه

خواست کردن رستم گرگین را از شاه

چو گرگین نشان تهمتن شنید

بدانست کآمد غمش را کلید

فرستاد نزدیک رستم پیام

که اى تیغ بخت و وفا را نیام‏

درخت بزرگى و گنج وفا

در رادمردى و بند بلا

گرت رنج ناید ز گفتار من

سخن‏گسترانى ز کردار من‏

نگه کن بدین گنبد گوژپشت

که خیره چراغ دلم را بکشت‏

بتاریکى اندر مرا ره نمود

نوشته چنین بود بود آنچ بود

بر آتش نهم خویشتن پیش شاه

گر آمرزش آرد مرا زین گناه‏

چو گرگین نشان تهمتن شنید

بدانست کآمد غمش را کلید

فرستاد نزدیک رستم پیام

که اى تیغ بخت و وفا را نیام‏

درخت بزرگى و گنج وفا

در رادمردى و بند بلا

گرت رنج ناید ز گفتار من

سخن‏گسترانى ز کردار من‏

نگه کن بدین گنبد گوژپشت

که خیره چراغ دلم را بکشت‏

بتاریکى اندر مرا ره نمود

نوشته چنین بود بود آنچ بود

بر آتش نهم خویشتن پیش شاه

گر آمرزش آرد مرا زین گناه‏

مگر باز گردد ز بد نام من

بپیران سر این بُد سرانجام من‏

مرا گر بخواهى ز شاه جوان

چو غرم ژیان با تو آیم دوان‏

شوم پیش بیژن بغلتم بخاک

مگر باز یابم من آن کیش پاک‏

چو پیغام گرگین برستم رسید

یکى باد سرد از جگر بر کشید

بپیچید ازان درد و پیغام اوى

غم آمدش ازان بیهده کام اوى‏

فرستاده را گفت رو بازگرد

بگویش که اى خیره ناپاک مرد

تو نشنیدى آن داستان پلنگ

بدان ژرف دریا که زد با نهنگ‏

که گر بر خرد چیره گردد هوا

نیابد ز چنگ هوا کس رها

خردمند کآرد هوا را بزیر

بود داستانش چو شیر دلیر

نبایدش بردن بنخچیر روى

نه نیز از ددان رنجش آید بدوى‏

تو دستان نمودى چو روباه پیر

ندیدى همى دام نخچیر گیر

نشاید کزین بیهده کام تو

که من پیش خسرو برم نام تو

و لیکن چو اکنون ببیچارگى

فرو مانده گشتى بیکبارگى‏

ز خسرو بخواهم گناه ترا

بیفروزم این تیره ماه ترا

اگر بیژن از بند یابد رها

بفرمان دادار گیهان خدا

رها گشتى از بند و رستى بجان

ز تو دور شد کینه بد گمان‏

وگر جز برین روى گردد سپهر

ز جان و تن خویش بردار مهر

نخستین من آیم بدین کینه خواه

بنیروى یزدان و فرمان شاه‏

وگر من نیایم چو گودرز و گیو

بخواهد ز تو کینه پور نیو

بر آمد برین کار یک روز و شب

و زین گفته بر شاه نگشاد لب‏

دوم روز چون شاه بنمود تاج

نشست از بر سیمگون تخت عاج‏

بیامد تهمتن بگسترد بر

بخواهش بر شاه خورشید فر

ز گرگین سخن گفت با شهریار

ازان گم شده بخت و بد روزگار

بدو گفت شاه اى سپهدار من

همى بگسلى بند و زنهار من‏

که سوگند خوردم بتخت و کلاه

بداراى بهرام و خورشید و ماه‏

که گرگین نبیند ز من جز بلا

مگر بیژن از بند یابد رها

جزین آرزو هرچ باید بخواه

ز تخت و ز مهر و ز تیغ و کلاه‏

پس آنگه چنین گفت رستم بشاه

که اى پر هنر نامور پیشگاه‏

اگر بد سگالید پیچد همى

فدا کردن جان بسیچد همى‏

گر آمرزش شاه نایدش پیش

نبودیش نام و بر آید ز کیش‏

هر آن کس که گردد ز راه خرد

سرانجام پیچد ز کردار خود

سزد گر کنى یاد کردار اوى

همیشه بهر کینه پیکار اوى‏

بپیش نیاکانت بسته کمر

بهر کینه گه با یکى کینه ور

اگر شاه بیند بمن بخشدش

مگر اختر نیک بدرخشدش‏

برستم ببخشید پیروز شاه

رهانیدش از بند و تاریک چاه‏

نمایش بیشتر

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید

بستن