رزم ايرانيان و تورانيان
بازگشتن رستم به درگاه شاه
ز توران سپه برنهادند رخت
سلیح گرانمایه و تاج و تخت
خروش امد و ناله گاودم
جرس برکشیدند و رویینه خم
سوى شهر ایران نهادند روى
سپاهى بران گونه با رنگ و بوى
چو آگاهى آمد ز رستم بشاه
خروش آمد از شهر و ز بارگاه
از ایران تبیره بر آمد بابر
که آمد خداوند گوپال و ببر
یکى شادمانى بد اندر جهان
خنیده میان کهان و مهان
دل شاه شد چون بهشت برین
همى خواند بر کردگار آفرین
بفرمود تا پیل بردند پیش
بجنبید کىخسرو از جاى خویش
ز توران سپه برنهادند رخت
سلیح گرانمایه و تاج و تخت
خروش امد و ناله گاودم
جرس برکشیدند و رویینه خم
سوى شهر ایران نهادند روى
سپاهى بران گونه با رنگ و بوى
چو آگاهى آمد ز رستم بشاه
خروش آمد از شهر و ز بارگاه
از ایران تبیره بر آمد بابر
که آمد خداوند گوپال و ببر
یکى شادمانى بد اندر جهان
خنیده میان کهان و مهان
دل شاه شد چون بهشت برین
همى خواند بر کردگار آفرین
بفرمود تا پیل بردند پیش
بجنبید کىخسرو از جاى خویش
جهانى بآیین شد آراسته
مى و رود و رامشگر و خواسته
تبیره بر آمد ز هر جاى و ناى
چو شاه جهان اندر آمد ز جاى
همه روى پیل از کران تا کران
پر از مشک بود و مى و زعفران
ز افسر سر پیل بان پر نگار
ز گوش اندر آویخته گوشوار
بسى زعفران و درم ریختند
ز بر مشک و عنبر همى بیختند
همه شهر آواى رامشگران
نشسته ز هر سو کران تا کران
چنان بد جهان را ز شادى و داد
که گیتى روان را دوامست و شاد
تهمتن چو تاج سرافراز دید
جهانى سراسر پر آواز دید
فرود آمد و برد پیشش نماز
بپرسید خسرو ز راه دراز
گرفتش بآغوش در شاه تنگ
چنین تا بر آمد زمانى درنگ
همى آفرین خواند شاه جهان
بران نامور موبد و پهلوان
بفرمود تا پیل تن بر نشست
گرفته همه راه دستش بدست
همى گفت چندین چرا ماندى
که بر ما همى آتش افشاندى
چو طوس و فریبرز و گودرز و گیو
چو رهام و گرگین و گردان نیو
ز ره سوى ایوان شاه آمدند
بدان نامور بارگاه آمدند
نشست از بر تخت زر شهریار
بنزدیک او رستم نامدار
فریبرز و گودرز و رهّام و گیو
نشستند با نامداران نیو
سخن گفت کىخسرو از رزمگاه
ازان رنج و پیگار توران سپاه
بدو گفت گودرز کاى شهریار
سخنها درازست زین کارزار
مى و جام و آرام باید نخست
پس آنگاه ازین کار پرسى درست
نهادند خوان و بخندید شاه
که ناهار بودى همانا براه
بخوان بر مى آورد و رامشگران
بپرسش گرفت از کران تا کران
ز افراسیاب و ز پولادوند
ز کشتىّ و از تاب داده کمند
بدو گفت گودرز کاى شهریار
ز مادر نزاید چو رستم سوار
اگر دیو پیش آید ار اژدها
ز چنگ درازش نیابد رها
هزار آفرین باد بر شهریار
بویژه برین شیردل نامدار
بگفت آنچ کرد او بپولادوند
ز کشتى و نیرنگ و ز رنگ و بند
ز افگندن دیو و ز کشتنش
همان جنگ و پیگار و کین جستنش
چو افتاد بر خاک زو رفت هوش
برآمد ز گردان دیوان خروش
چو آمد بهوش آن سرافراز دیو
برآمد بناگاه زو یک غریو
همانگه در آمد باسپ و برفت
همى بند جانش ز رستم بکفت
چنان شاد شد زان سخن تاجور
که گفتى ز ایوان برآورد سر
چنین داد پاسخ که اى پهلوان
توى پیر و بیدار و روشن روان
کسى کش خرد باشد آموزگار
نگه داردش گردش روزگار
ازین پهلوان چشم بد دور باد
همه زندگانیش در سور باد
همى بود یک هفته با مى بدست
ازو شادمان تاج و تخت و نشست
سخنهاى رستم بناى و برود
بگفتند بر پهلوانى سرود