رزم ايرانيان و تورانيان
رفتن گستهم از پس لهاک و فرشیدورد
بپوشید گستهم درع نبرد
ز گردان کرا دید پدرود کرد
برون رفت و ز لشکر خویش تفت
بجنگ دو ترک سر افراز رفت
همى گفت لشکر همه سر بسر
که گستهم را زین بد آید بسر
یکى لشکر از نزد افراسیاب
همى رفت برسان کشتى بر آب
بیارى همه جنگ جو آمدند
چو نزدیک دشت دغو آمدند
خبر شد بدیشان که پیران گذشت
نبرد دلیران دگرگونه گشت
همه بازگشتند یک سر ز راه
خروشان برفتند نزدیک شاه
چو بشنید بیژن که گستهم رفت
ز لشکر بآورد لهّاک تفت
بپوشید گستهم درع نبرد
ز گردان کرا دید پدرود کرد
برون رفت و ز لشکر خویش تفت
بجنگ دو ترک سر افراز رفت
همى گفت لشکر همه سر بسر
که گستهم را زین بد آید بسر
یکى لشکر از نزد افراسیاب
همى رفت برسان کشتى بر آب
بیارى همه جنگ جو آمدند
چو نزدیک دشت دغو آمدند
خبر شد بدیشان که پیران گذشت
نبرد دلیران دگرگونه گشت
همه بازگشتند یک سر ز راه
خروشان برفتند نزدیک شاه
چو بشنید بیژن که گستهم رفت
ز لشکر بآورد لهّاک تفت
گمانى چنان برد بیژن که او
چو تنگ اندر آید بدشت دغو
نباید که لهاک و فرشیدورد
برآرند ازو خاک روز نبرد
نشست از بر دیزه راه جوى
بنزدیک گودرز بنهاد روى
چو چشمش بروى نیا بر فتاد
خروشید و چندى سخن کرد یاد
نه خوب آید اى پهلوان از خرد
که هر نامدارى که فرمان برد
مر او را بخیره بکشتن دهى
بهانه بچرخ فلک بر نهى
دو تن نامداران توران سپاه
برفتند زین سان دلاور براه
ز هومان و پیران دلاورترند
بگوهر بزرگان آن کشورند
کنون گستهم شد بجنگ دو تن
نباید که آید برو بر شکن
همه کام ما باز گردد بدرد
چو کم گردد از لشکر آن رادمرد
چو بشنید گودرز گفتار اوى
کشیدن بدان کار تیمار اوى
پس اندیشه کرد اندران یک زمان
هم از بد که مىبرد بیژن گمان
بگردان چنین گفت سالار شاه
که هر کس که جوید همى نام و گاه
پس گستهم رفت باید دمان
مر او را بدن یار با بدگمان
ندادند پاسخ کس از انجمن
نه غمخواره بد کس نه آسوده تن
بگودرز پس گفت بیژن که کس
جز از من نباشدش فریاد رس
که آید ز گردان بدین کار پیش
بسیرى نیامد کس از جان خویش
مرا رفت باید که از کار اوى
دلم پر ز در دست و پر آب روى
بدو گفت گودرز کاى شیر مرد
نه گرم آزموده ز گیتى نه سرد
نبینى که ماییم پیروزگر
بدین کار مشتاب تند اى پسر
بریشان بود گستهم چیره بخت
وزیشان ستاند سر و تاج و تخت
بمان تا کنون از پس گستهم
سوارى فرستم چو شیر دژم
که با او بود یار گاه نبرد
سر دشمنان اندر آرد بگرد
بدو گفت بیژن که اى پهلوان
خردمند و بیدار و روشن روان
کنون یار باید که زندست مرد
نه آنگه کجا زو برآرند گرد
چو گستهم شد کشته در کارزار
سر آمد برو روز و برگشت کار
کجا سود دارد مر او را سپاه
کنون دار گر داشت خواهى نگاه
بفرماى تا من ز تیمار اوى
ببندم کمر تنگ بر کار اوى
ور ایدونک گویى مرو من سرم
ببرم بدین آبگون خنجرم
که من زندگانى پس از مرگ اوى
نخواهم که باشد بهانه مجوى
بدو گفت گودرز بشتاب پیش
اگر نیست مهر تو بر جان خویش
نیابى همى سیرى از کارزار
کمر بند و ببسیچ و سر بر مخار
نسوزد همانا دلت بر پدر
که هزمان مر او را بسوزى جگر
چو بشنید بیژن فرو برد سر
زمین را ببوسید و آمد بدر
بر آرم همى گفت از کوه خاک
بدین جنگ جستن مرا زو چه باک