رزم ايرانيان و تورانيان
نامه نوشتن رستم به کىخسرو
دبیر جهان دیده را پیش خواند
سخن هرچ بایست با او براند
بفرمود تا نامه خسروى
ز عنبر نوشتند بر پهلوى
سر نامه کرد آفرین خداى
کجا هست و باشد همیشه بجاى
برازنده ماه و کیوان و هور
نگارنده فرّ و دیهیم و زور
سپهر و زمان و زمین آفرید
روان و خرد داد و دین آفرید
وزو آفرین باد بر شهریار
زمانه مبادا ازو یادگار
رسیدم بفرمان میان دو کوه
سپاه دو کشور شده همگروه
دبیر جهان دیده را پیش خواند
سخن هرچ بایست با او براند
بفرمود تا نامه خسروى
ز عنبر نوشتند بر پهلوى
سر نامه کرد آفرین خداى
کجا هست و باشد همیشه بجاى
برازنده ماه و کیوان و هور
نگارنده فرّ و دیهیم و زور
سپهر و زمان و زمین آفرید
روان و خرد داد و دین آفرید
وزو آفرین باد بر شهریار
زمانه مبادا ازو یادگار
رسیدم بفرمان میان دو کوه
سپاه دو کشور شده همگروه
همانا که شمشیر زن صد هزار
ز دشمن فزون بود در کارزار
کشانى و شگنى و چینى و هند
سپاهى ز چین تا بدریاى سند
ز کشمیر تا دامن رود شهد
سراپرده و پیل دیدیم و مهد
نترسیدم از دولت شهریار
کزین رزمگاه اندر آید نهار
چهل روز با هم همى جنگ بود
تو گفتى بریشان جهان تنگ بود
همه شهریاران کشور بدند
نه بر باد و با بخت لاغر بدند
میان دو کوه از بر راغ و دشت
ز خون و ز کشته نشاید گذشت
همانا که فرسنگ باشد چهل
پراگنده از خون زمین بود گل
سرانجام ازین دولت دیرباز
سخن گویم این نامه گردد دراز
همه شهریاران که دارند بند
ز پیلان گرفتم بخم کمند
سوى جنگ دارم کنون راى و روى
مگر پیش گرز من آید گروى
زبانها پر از آفرین تو باد
سر چرخ گردان زمین تو باد
چو نامه بمهر اندر آمد بداد
بمهتر فریبرز خسرو نژاد
ابا شاه و پیل و هیونى هزار
ازان رزمگه برنهادند بار
فریبرز کاوس شادان برفت
بنزدیک خسرو بسیچید و تفت
همى رفت با او گو پیل تن
بزرگان و گردان آن انجمن
به پدرود کردن گرفتش کنار
ببارید آب از غم شهریار
و زان جایگه سوى لشکر کشید
چو جعد دو زلف شب آمد پدید
نشستند بآرامش و رود و مى
یکى دست رود و دگر دست نى
برفتند هر کس بآرام خویش
گرفته ببر هر کسى کام خویش
چو خورشید با رنگ دیباى زرد
ستم کرد بر توده لاژورد
همانگه ز دهلیز پرده سراى
برآمد خروشیدن کرّ ناى
تهمتن میان تاختن را ببست
بران باره تیزتگ بر نشست
بفرمود تا توشه برداشتند
همى راه دشوار بگذاشتند
بیابان گرفتند و راه دراز
بیامد چنان لشکرى رزمساز
چنین گفت با طوس و گودرز و گیو
که اى نامداران و گردان نیو
من این بار چنگ اندر آرم بچنگ
بداندیشگان را شود کار تنگ
که دانست کین چاره گر مرد سند
سپاه آرد از چین و سقلاب و هند
من او را چنان مست و بیهش کنم
تنش خاک گور سیاوش کنم
که از هند و سقلاب و توران و چین
نخوانند ازین پس برو آفرین
بزد کوس و ز دشت بر خاست گرد
هوا پر ز گرد و زمین پر ز مرد
ازان نامداران پرخاش جوى
بابر اندر آمد یکى گفت و گوى
دو منزل برفتند زان جایگاه
که از کشته بد روى گیتى سیاه
یکى بیشه دیدند و آمد فرود
سیه شد ز لشکر همه دشت و رود
همى بود با رامش و مى بدست
یکى شاد و خرّم یکى خفته مست
فرستاده آمد ز هر کشورى
ز هر نامدارى و هر مهترى
بسى هدیه و ساز و چندى نثار
ببردند نزدیک آن نامدار