رزم ايرانيان و تورانيان

رزم گیو با فرود

همى گفت و جوشن همى بست گرم

همى بر تنش بر بدرّید چرم‏

نشست از بر اژدهاى دژم

خرامان بیامد براه چرم‏

فرود سیاوش چو او را بدید

یکى باد سرد از جگر بر کشید

همى گفت کین لشکر رزمساز

ندانند راه نشیب و فراز

همه یک ز دیگر دلاورترند

چو خورشید تابان بدو پیکرند

و لیکن خرد نیست با پهلوان

سر بى‏خرد چون تن بى‏روان‏

نباشند پیروز ترسم بکین

مگر خسرو آید بتوران زمین‏

همى گفت و جوشن همى بست گرم

همى بر تنش بر بدرّید چرم‏

نشست از بر اژدهاى دژم

خرامان بیامد براه چرم‏

فرود سیاوش چو او را بدید

یکى باد سرد از جگر بر کشید

همى گفت کین لشکر رزمساز

ندانند راه نشیب و فراز

همه یک ز دیگر دلاورترند

چو خورشید تابان بدو پیکرند

و لیکن خرد نیست با پهلوان

سر بى‏خرد چون تن بى‏روان‏

نباشند پیروز ترسم بکین

مگر خسرو آید بتوران زمین‏

بکین پدر جمله پشت آوریم

مگر دشمنان را به مشت آوریم‏

بگو کین سوار سر افراز کیست

که بر دست و تیغش بباید گریست‏

نگه کرد ز افراز بالا تخوار

ببى دانشى بر چمن رست خوار

بدو گفت کین اژدهاى دژم

که مرغ از هوا اندر آرد بدم‏

که دست نیاى تو پیران ببست

دو لشکر ز ترکان بهم بر شکست‏

بسى بى‏پدر کرد فرزند خرد

بسى کوه و رود و بیابان سپرد

پدر نیز ازو شد بسى بى‏پسر

بپى بسپرد گردن شیر نر

بایران برادرت را او کشید

بجیحون گذر کرد و کشتى ندید

ورا گیو خوانند پیلست و بس

که در رزم دریاى نیلست و بس‏

چو بر زه بشست اندر آرى گره

خدنگت نیابد گذر بر زره‏

سلیح سیاوش بپوشد بجنگ

نترسد ز پیکان تیر خدنگ‏

بکش چرخ و پیکان سوى اسپ ران

مگر خسته گردد هیون گران‏

پیاده شود باز گردد مگر

کشان چون سپهبد بگردن سپر

کمان را بزه کرد جنگى فرود

پس آن قبضه چرخ بر کف بسود

بزد تیر بر سینه اسپ گیو

فرود آمد از باره بر گشت نیو

ز بام سپدکوه خنده بخاست

همى مغز گیو از گواژه بکاست‏

برفتند گردان همه پیش گیو

که یزدان سپاس اى سپهدار نیو

که اسپست خسته تو خسته نه‏یى

توان شد دگر بار بسته نه‏یى‏

بر گیو شد بیژن شیر مرد

فراوان سخنها بگفت از نبرد

که اى باب شیراوژن تیز چنگ

کجا پیل با تو نرفتى بجنگ‏

چرا دید پشت ترا یک سوار

که دست تو بودى بهر کارزار

ز ترکى چنین اسپ خسته بدست

برفتى سراسیمه برسان مست‏

بدو گفت چون کشته شد بارگى

بدو دادمى سر به یکبارگى‏

همى گفت گفتارهاى درشت

چو بیژن چنان دیده بنمود پشت‏

برآشفت گیو از گشاد برش

یکى تازیانه بزد بر سرش‏

بدو گفت نشنیدى از رهنماى

که با رزمت اندیشه باید بجاى‏

نه تو مغز دارى نه راى و خرد

چنین گفت را کس بکیفر برد

دل بیژن آمد ز تندى بدرد

بدادار دارنده سوگند خورد

که زین را نگردانم از پشت اسپ

مگر کشته آیم بکین زرسپ‏

و ز آنجا بیامد دلى پر ز غم

سرى پر ز کینه بر گستهم‏

کز اسپان تو باره‏اى دستکش

کجا بر خرامد بافراز خوش‏

بده تا بپوشم سلیح نبرد

یکى تا پدید آید از مرد مرد

یکى ترک رفتست بر تیغ کوه

بدین سان نظاره برو بر گروه‏

چنین داد پاسخ که این نیست روى

ابر خیره گرد بلاها مپوى‏

زرسپ سپهدار چون ریونیز

سپهبد که گیتى ندارد بچیز

پدرت آنکه پیل ژیان بشکرد

بگردنده گردون همى ننگرد

ازو بازگشتند دل پر ز درد

کس آورد با کوه خارا نکرد

مگر پر کرگس بود رهنماى

و گر نه بران دژ که پوید بپاى‏

بدو گفت بیژن که مشکن دلم

کنون یال و بازو ز هم بگسلم‏

یکى سخت سوگند خوردم بماه

بدادار گیهان و دیهیم شاه‏

کزین ترک من بر نگردانم اسپ

زمانم سراید مگر چون زرسپ‏

بدو گفت پس گستهم راه نیست

خرد خود ازین تیزى آگاه نیست‏

جهان پر فراز و نشیبست و دشت

گر ایدونک زینجا بباید گذشت‏

مرا بار گیر اینک جوشن کشد

دو ماندست اگر زین یکى را کشد

نیابم دگر نیز همتاى اوى

برنگ و تگ و زور و بالاى اوى‏

بدو گفت بیژن بکین زرسپ

پیاده بپویم نخواهم خود اسپ‏

چنین داد پاسخ بدو گستهم

که مویى نخواهم ز تو بیش و کم‏

مرا گر بود بارگى ده هزار

همه موى پر از گوهر شاهوار

ندارم بدین از تو آن را دریغ

نه گنج و نه جان و نه اسپ و نه تیغ‏

برو یک بیک بارگیها ببین

کدامت به آید یکى بر گزین‏

بفرماى تا زین بر آن کت هواست

بسازند اگر کشته آید رواست‏

یکى رخش بودش بکردار گرگ

کشیده زهار و بلند و سترگ‏

ز بهر جهانجوى مرد جوان

برو بر فگندند برگستوان‏

دل گیو شد زان سخن پر ز دود

چو اندیشه کرد از گشاد فرود

فرستاد و مر گستهم را بخواند

بسى داستانهاى نیکو براند

فرستاد درع سیاوش برش

همان خسروانى یکى مغفرش‏

بیاورد گستهم درع نبرد

بپوشید بیژن بکردار گرد

بسوى سپدکوه بنهاد روى

چنانچون بود مردم جنگجوى‏

نمایش بیشتر

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید

بستن