رزم ايرانيان و تورانيان

یارى خواستن گودرز از خسرو

نویسنده نامه را خواند و گفت

بر آورد خواهم نهان از نهفت‏

اگر برگشایى تو لب را ز بند

زبان آورد بر سرت بر گزند

یکى نامه فرمود نزدیک شاه

بآگاه کردن ز کار سپاه‏

بخسرو نمود آن کجا رفته بود

سخن هرچ پیران بدو گفته بود

فرستادن گیو و پیوند و مهر

نمودن بدو کار گردان سپهر

ز پاسخ که دادند مر گیو را

بزرگان و فرزانه نیو را

و زان لشکرى کز پسش چون پلنگ

بیاورد سوى کنابد بجنگ‏

ازان پس کجا رزمگه ساختند

و زان رزم دل را بپرداختند

نویسنده نامه را خواند و گفت

بر آورد خواهم نهان از نهفت‏

اگر برگشایى تو لب را ز بند

زبان آورد بر سرت بر گزند

یکى نامه فرمود نزدیک شاه

بآگاه کردن ز کار سپاه‏

بخسرو نمود آن کجا رفته بود

سخن هرچ پیران بدو گفته بود

فرستادن گیو و پیوند و مهر

نمودن بدو کار گردان سپهر

ز پاسخ که دادند مر گیو را

بزرگان و فرزانه نیو را

و زان لشکرى کز پسش چون پلنگ

بیاورد سوى کنابد بجنگ‏

ازان پس کجا رزمگه ساختند

و زان رزم دل را بپرداختند

ز هومان و نستیهن جنگجوى

سراسر همه یاد کرد اندر اوى‏

ز کردار بیژن که روز نبرد

بدان گرز داران توران چه کرد

سخن سر بسر چون همه گفته بود

ز پیکار و جنگ آن کجا رفته بود

بپردخت زان پس بافراسیاب

که با لشکر آمد بنزدیک آب‏

گر او از لب رود جیحون سپاه

بایران گذارد سپه را براه‏

تو دانى که با او نداریم پاى

ایا فر خجسته جهان کدخداى‏

مگر خسرو آید بپشت سپاه

بسر بر نهد بندگانرا کلاه‏

ور ایدونک پیران کند دست پیش

بخواهد سپه یاور از شاه خویش‏

بخسرو رسد زان سپس آگهى

که با او چه سازد ببختت رهى‏

و دیگر که از رستم دیو بند

ز لهراسب و ز اشکش هوشمند

ز کردار ایشان بکهتر خبر

رساند مگر شاه پیروزگر

چو نامه بمهر اندر آورد و بند

بفرمود تا بر ستور نوند

نشستنگه خسروى ساختند

فراوان تگاور برون تاختند

بفرمود تا رفت پیشش هجیر

جوانى بکردار هشیار و پیر

بگفت آن سخن سر بسر پهلوان

بپیش هشیوار پور جوان‏

بدو گفت کاى پور هشیار دل

یکى تیز گردان بدین کار دل‏

اگر مر ترا نزد من دستگاه

همى جست باید کنونست گاه‏

چو بستانى این نامه هم در زمان

برو هم بکردار باد دمان‏

شب و روز ماساى و سر بر مخار

ببر نامه من بر شهریار

بپدرود کردن گرفتش ببر

برون آمد از پیش فرخ پدر

ز لشکر دو تن را بر خویش خواند

سبکشان باسب تگاور نشاند

برون شد ز پرده سراى پدر

بهر منزلى بر هیونى دگر

خور و خواب و آرامشان بر ستور

چه تاریکئ شب چه تابنده هور

بران گونه پویان براه آمدند

بیک هفته نزدیک شاه آمدند

چو از راه ایران بیامد سوار

کس آمد بر خسرو نامدار

پذیره فرستاد شمّاخ را

چه مایه دلیران گستاخ را

بپرسید چون دید روى هجیر

که اى پهلوان زاده شیر گیر

درو دست بارى که بس ناگهان

رسیدى بنزدیک شاه جهان‏

بفرمود تا پرده برداشتند

باسبش ز درگاه بگذاشتند

هجیر اندر آمد چو خسرو بدوى

نگه کرد پیشش بمالید روى‏

بپرسید بسیار و بنشاندش

هزاران هجیر آفرین خواندش‏

ز گوهر یکى تاج پیروزه شاه

بسر بر نهادش چو رخشنده ماه‏

ز گودرز و ز مهتران سپاه

ز هر یک یکایک بپرسید شاه‏

درود بزرگان بخسرو بداد

همه کار لشکر برو کرد یاد

بدو داد پس نامه پهلوان

جوان خردمند روشن روان‏

نویسنده را پیش بنشاندند

بفرمود تا نامه بر خواندند

چو برخواند نامه بخسرو دبیر

ز یاقوت رخشان دهان هجیر

بیاگند و زان پس بگنجور گفت

که دینار و دیبا بیار از نهفت‏

بیاورد بدره چو فرمان شنید

همى ریخت تا شد سرش ناپدید

بیاورد پس جامه زرنگار

چنانچون بود از در شهریار

همیدون ببردند پیش هجیر

ابا زین زرّین ده اسب هژیر

بیارانش بر خلعت افگند نیز

درم داد و دینار و هر گونه چیز

ازان پس چو از جاى برخاستند

نشستنگه مى بیاراستند

هجیر و بزرگان خسرو پرست

گرفتند یک سر همه مى بدست‏

نشستند یک روز و یک شب بهم

همى راى زد خسرو از بیش و کم‏

بشبگیر خسرو سر و تن بشست

بپیش جهان داور آمد نخست‏

بپوشید نو جامه بندگى

دو دیده چو ابرى ببارندگى‏

دو تایى شده پشت و بنهاد سر

همى آفرین خواند بر دادگر

ازو خواست پیروزى و فرّهى

بدو جست دیهیم و تخت مهى‏

بیزدان بنالید ز افراسیاب

بدرد از دو دیده فرو ریخت آب‏

و ز آنجا بیامد چو سرو سهى

نشست از بر گاه شاهنشهى‏

نمایش بیشتر

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید

بستن