رزم ايرانيان و تورانيان

گرفتار شدن خاقان

بدشنام بگشاد خاقان زبان

بدو گفت کاى بد تن بد روان‏

مه ایران مه آن شاه و آن انجمن

همى زینهاریت باید چو من‏

تو سگزى که از هر کسى بترّى

همى شاه چین بایدت لشکرى‏

یکى تیر باران بکردند سخت

چو باد خزان برجهد بر درخت‏

هوا را بپوشید پرّ عقاب

نبیند چنان رزم جنگى بخواب‏

چو گودرز باران الماس دید

ز تیمار رستم دلش بردمید

برهام گفت اى درنگى مایست

برو با کمان و ز سوارى دویست‏

بدشنام بگشاد خاقان زبان

بدو گفت کاى بد تن بد روان‏

مه ایران مه آن شاه و آن انجمن

همى زینهاریت باید چو من‏

تو سگزى که از هر کسى بترّى

همى شاه چین بایدت لشکرى‏

یکى تیر باران بکردند سخت

چو باد خزان برجهد بر درخت‏

هوا را بپوشید پرّ عقاب

نبیند چنان رزم جنگى بخواب‏

چو گودرز باران الماس دید

ز تیمار رستم دلش بردمید

برهام گفت اى درنگى مایست

برو با کمان و ز سوارى دویست‏

کمانهاى چاچى و تیر خدنگ

نگه‏دار پشت تهمتن بجنگ‏

بگیو آن زمان گفت برکش سپاه

برین دشت زین بیش دشمن مخواه‏

نه هنگام آرام و آسایش است

نه نیز از در راى و آرایش است‏

برو با دلیران سوى دست راست

نگه کن که پیران و هومان کجاست‏

تهمتن نگر پیش خاقان چین

همى آسمان بر زند بر زمین‏

بر آشفت رهام همچون پلنگ

بیامد بپشت تهمتن بجنگ‏

چنین گفت رستم برهّام شیر

که ترسم که رخشم شد از کار سیر

چنو سست گردد پیاده شوم

بخون و خوى آهار داده شوم‏

یکى لشکرست این چو مور و ملخ

تو با پیل و با پیل بانان مچخ‏

همه پاک در پیش خسرو بریم

ز شگنان و چین هدیه نو بریم‏

و زان جایگه بر خروشید و گفت

که با روم و چین اهرمن باد جفت‏

ایا گم شده بخت بیچارگان

همه زار و با درد غمخوارگان‏

شما را ز رستم نبود آگهى

مگر مغزتان از خرد شد تهى‏

کجا اژدها را ندارد بمرد

همى پیل جوید بروز نبرد

شما را سر از رزم من سیر نیست

مرا هدیه جز گرز و شمشیر نیست‏

ز فتراک بگشاد پیچان کمند

خم خام در کوهه زین فگند

بر انگیخت رخش و بر آمد خروش

همى اژدها را بدرید گوش‏

بهر سو که خام اندر انداختى

زمین از دلیران بپرداختى‏

هرانگه که او مهترى را ز زین

ربودى بخمّ کمند از کمین‏

بدین رزمگه بر سر افراز طوس

بابر اندر افراختى بوق و کوس‏

ببستى از ایران کسى دست اوى

ز هامون نهادى سوى کوه روى‏

نگه کرد خاقان ازان پشت پیل

زمین دید برسان دریاى نیل‏

یکى پیل بر پشت کوه بلند

ورا نام بد رستم دیوبند

همى کرگس آورد ز ابر سیاه

نظاره بران اختر و چرخ ماه‏

یکى نامدارى ز لشکر بجست

که گفتار ایران بداند درست‏

بدو گفت رو پیش آن شیر مرد

بگویش که تندى مکن در نبرد

چغانى و شگنى و چینى و وهر

کزین کینه هرگز ندارند بهر

یکى شاه ختلان یکى شاه چین

ز بیگانه مردم ترا نیست کین‏

یکى شهریارست افراسیاب

که آتش همى بد شناسد ز آب‏

جهانى بدین گونه کرد انجمن

بد آورد ازین رزم بر خویشتن‏

کسى نیست بى‏آز و بى‏نام و ننگ

همان آشتى بهتر آید ز جنگ‏

فرستاده آمد بر پیل تن

زبان پر ز گفتار و دل پر شکن‏

بدو گفت کاى مهتر رزمجوى

چو رزمت سر آمد کنون بزم جوى‏

ندارى همانا ز خاقان چین

ز کار گذشته بدل هیچ کین‏

چنو باز گردد تو زو باز گرد

که اکنون سپه را سر آمد نبرد

چو کاموس بر دست تو کشته شد

سر رزمجویان همه گشته شد

چنین داد پاسخ که پیلان و تاج

بنزدیک من باید و تخت عاج‏

بتاراج ایران نهادست روى

چه باید کنون لابه و گفت و گوى‏

چو داند که لشکر بجنگ آمدست

شتاب سپاه از درنگ آمدست‏

فرستاده گفت اى خداوند رخش

بدشت آهوى ناگرفته مبخش‏

که داند که خود چون بود روزگار

که پیروز بر گردد از کارزار

چو بشنید رستم بر انگیخت رخش

منم گفت شیراوژن تاج بخش‏

تنى زورمند و ببازو کمند

چه روز فریبست و هنگام بند

چه خاقان چینى کمند مرا

چه شیر ژیان دست بند مرا

بینداخت آن تا بداده کمند

سران سواران همى کرد بند

چو آمد بنزدیک پیل سپید

شد آن شاه چین از روان ناامید

چو از دست رستم رها شد کمند

سر شاه چین اندر آمد ببند

ز پیل اندر آورد و زد بر زمین

ببستند بازوى خاقان چین‏

پیاده همى راند تا رود شهد

نه پیل و نه تاج و نه تخت و نه مهد

چنینست رسم سراى فریب

گهى بر فراز و گهى بر نشیب‏

چنین بود تا بود گردان سپهر

گهى جنگ و زهرست و گه نوش و مهر

نمایش بیشتر

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید

بستن