منوچهر

منوچهر

منوچهر یک هفته با درد بود

دو چشمش پر آب و رخش زرد بود

بهشتم بیامد منوچهر شاه

بسر بر نهاد آن کیانى کلاه‏

همه پهلوانان روى زمین

برو یک سره خواندند آفرین‏

چو دیهیم شاهى بسر بر نهاد

جهان را سراسر همه مژده داد

بداد و بآیین و مردانگى

بنیکى و پاکى و فرزانگى

منم گفت بر تخت گردان سپهر

همم خشم و جنگست و هم داد و مهر

زمین بنده و چرخ یار منست

سر تاج داران شکار منست

منوچهر یک هفته با درد بود

دو چشمش پر آب و رخش زرد بود

بهشتم بیامد منوچهر شاه

بسر بر نهاد آن کیانى کلاه‏

همه پهلوانان روى زمین

برو یک سره خواندند آفرین‏

چو دیهیم شاهى بسر بر نهاد

جهان را سراسر همه مژده داد

بداد و بآیین و مردانگى

بنیکى و پاکى و فرزانگى

منم گفت بر تخت گردان سپهر

همم خشم و جنگست و هم داد و مهر

زمین بنده و چرخ یار منست

سر تاج داران شکار منست

همم دین و هم فرّه ایزدیست

همم بخت نیکى و هم بخردیست

شب تار جوینده کین منم

همان آتش تیز بر زین منم

خداوند شمشیر و زرّینه کفش

فرازنده کاویانى درفش

فروزنده میغ و برنده تیغ

بجنگ اندرون جان ندارم دریغ

گه بزم دریا دو دست منست

دم آتش از بر نشست منست

بدان راز بد دست کوته کنم

زمین را بکین رنگ دیبه کنم

گراینده گرز و نماینده تاج

فروزنده ملک بر تخت عاج

ابا این هنرها یکى بنده‏ام

جهان آفرین را پرستنده‏ام

همه دست بر روى گریان زنیم

همه داستانها ز یزدان زنیم

کز و تاج و تختست ازویم سپاه

ازویم سپاس و بدویم پناه

براه فریدون فرخ رویم

نیامان کهن بود گر ما نویم

هر آن کس که در هفت کشور زمین

بگردد ز راه و بتابد ز دین

نماینده رنج درویش را

زبون داشتن مردم خویش را

بر افراختن سر ببیشى و گنج

برنجور مردم نماینده رنج

همه نزد من سر بسر کافرند

و ز آهرمن بدکنش بدترند

هر آن کس که او جز برین دین بود

ز یزدان و از منش نفرین بود

و زان پس بشمشیر یازیم دست

کنم سر بسر کشور و مرز پست

همه پهلوانان روى زمین

منوچهر را خواندند آفرین

که فرّخ نیاى تو اى نیکخواه

ترا داد شاهى و تخت و کلاه‏

ترا باد جاوید تخت ردان

همان تاج و هم فرّه موبدان‏

دل ما یکایک بفرمان تست

همان جان ما زیر پیمان تست‏

جهان پهلوان سام بر پاى خاست

چنین گفت کاى خسرو داد راست‏

ز شاهان مرا دیده بر دیدنست

ز تو داد و ز ما پسندیدنست‏

پدر بر پدر شاه ایران توئى

گزین سواران و شیران توئى‏

ترا پاک یزدان نگه‏دار باد

دلت شادمان بخت بیدار باد

تو از باستان یادگار منى

بتخت کئى بر بهار منى‏

برزم اندرون شیر پاینده‏اى

ببزم اندرون شید تابنده‏اى

زمین و زمان خاک پاى تو باد

همان تخت پیروزه جاى تو باد

تو شستى بشمشیر هندى زمین

بارام بنشین و رامش گزین

ازین پس همه نوبت ماست رزم

ترا جاى تخت است و شادى و بزم‏

شوم گرد گیتى بر آیم یکى

ز دشمن ببند آورم اندکى‏

مرا پهلوانى نیاى تو داد

دلم را خرد مهر و راى تو داد

برو آفرین کرد بس شهریار

بسى دادش از گوهر شاهوار

چو از پیش تختش گرازید سام

پسش پهلوانان نهادند گام‏

خرامید و شد سوى آرامگاه

همى کرد گیتى بآیین و راه‏

نمایش بیشتر

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید

بستن