نوذر

پادشاهى نوذر

چو سوگ پدر شاه نوذر بداشت

ز کیوان کلاه کیى بر فراشت‏

بتخت منوچهر بر بار داد

بخواند انجمن را و دینار داد

برین بر نیامد بسى روزگار

که بیدادگر شد سر شهریار

ز گیتى بر آمد بهر جاى غو

جهان را کهن شد سر از شاه نو

چو سوگ پدر شاه نوذر بداشت

ز کیوان کلاه کیى بر فراشت‏

بتخت منوچهر بر بار داد

بخواند انجمن را و دینار داد

برین بر نیامد بسى روزگار

که بیدادگر شد سر شهریار

ز گیتى بر آمد بهر جاى غو

جهان را کهن شد سر از شاه نو

چو او رسمهاى پدر در نوشت

ابا موبدان و ردان تیز گشت‏

همى مردمى نزد او خوار شد

دلش برده گنج و دینار شد

کدیور یکایک سپاهى شدند

دلیران سزاوار شاهى شدند

چو از روى کشور بر آمد خروش

جهانى سراسر بر آمد بجوش‏

بترسید بیدادگر شهریار

فرستاد کس نزد سام سوار

بسگسار مازندران بود سام

فرستاد نوذر بر او پیام‏

خداوند کیوان و بهرام و هور

که هست آفریننده پیل و مور

نه دشوارى از چیز برتر منش

نه آسانى از اندک اندر بوش‏

همه با توانایى او یکیست

اگر هست بسیار و گر اندکیست‏

کنون از خداوند خورشید و ماه

ثنا بر روان منوچهر شاه‏

ابر سام یل باد چندان درود

که آید همى ز ابر باران فرود

مران پهلوان جهان دیده را

سر افراز گرد پسندیده را

همیشه دل و هوشش آباد باد

روانش ز هر درد آزاد باد

شناسد مگر پهلوان جهان

سخنها هم از آشکار و نهان‏

که تا شاه مژگان بهم بر نهاد

ز سام نریمان بسى کرد یاد

همیدون مرا پشت گرمى بدوست

که هم پهلوانست و هم شاه دوست‏

نگهبان کشور بهنگام شاه

ازویست رخشنده فرخ کلاه‏

کنون پادشاهى پر آشوب گشت

سخنها از اندازه اندر گذشت‏

اگر بر نگیرد وى آن گرز کین

ازین تخت پردخته ماند زمین‏

چو نامه بر سام نیرم رسید

یکى باد سرد از جگر بر کشید

بشبگیر هنگام بانگ خروس

بر آمد خروشیدن بوق و کوس‏

یکى لشکرى راند از گرگسار

که دریاى سبز اندرو گشت خوار

چو نزدیک ایران رسید آن سپاه

پذیره شدندش بزرگان براه‏

پیاده همه پیش سام دلیر

برفتند و گفتند هر گونه دیر

ز بیدادى نوذر تاجور

که بر خیره گم کرد راه پدر

جهان گشت ویران ز کردار اوى

غنوده شد آن بخت بیدار اوى‏

بگردد همى از ره بخردى

ازو دور شد فره ایزدى‏

چه باشد اگر سام یل پهلوان

نشیند برین تخت روشن روان‏

جهان گردد آباد با داد او

برویست ایران و بنیاد او

که ما بنده باشیم و فرمان کنیم

روانها بمهرش گروگان کنیم‏

بدیشان چنین گفت سام سوار

که این کى پسندد ز من کردگار

که چون نوذرى از نژاد کیان

بتخت کیى بر کمر بر میان‏

بشاهى مرا تاج باید بسود

محالست و این کس نیارد شنود

خود این گفت یارد کس اندر جهان

چنین زهره دارد کس اندر نهان‏

اگر دخترى از منوچهر شاه

بران تخت زرین شدى با کلاه‏

نبودى جز از خاک بالین من

بدو شاد بودى جهان بین من‏

دلش گر ز راه پدر گشت باز

برین بر نیامد زمانى دراز

هنوز آهنى نیست زنگار خورد

که رخشنده دشوار شایدش کرد

من آن ایزدى فرّه باز آورم

جهان را بمهرش نیاز آورم‏

شما بر گذشته پشیمان شوید

بنوّى ز سر باز پیمان شوید

گر آمرزش کردگار سپهر

نیابید و از نوذر شاه مهر

بدین گیتى اندر بود خشم شاه

ببرگشتن آتش بود جایگاه‏

بزرگان ز کرده پشیمان شدند

یکایک ز سر باز پیمان شدند

چو آمد بدرگاه سام سوار

پذیره شدش نوذر شهریار

بفرّخ پى نامور پهلوان

جهان سربسر شد بنوّى جوان‏

بپوزش مهان پیش نوذر شدند

بجان و بدل ویژه کهتر شدند

بر افروخت نوذر ز تخت مهى

نشست اندر آرام با فرّهى

جهان پهلوان پیش نوذر بپاى

پرستنده او بود و هم رهنماى‏

بنوذر در پندها را گشاد

سخنهاى نیکو بسى کرد یاد

ز گرد فریدون و هوشنگ شاه

همان از منوچهر زیباى گاه‏

که گیتى بداد و دهش داشتند

ببیداد بر چشم نگماشتند

دل او ز کژى بداد آورید

چنان کرد نوذر که او راى دید

دل مهتران را بدو نرم کرد

همه داد و بنیاد آزرم کرد

چو گفته شد از گفتنیها همه

بگردنکشان و بشاه رمه‏

برون رفت با خلعت نوذرى

چه تخت و چه تاج و چه انگشترى‏

غلامان و اسپان زرّین ستام

پر از گوهر سرخ زرّین دو جام‏

برین نیز بگذشت چندى سپهر

نه با نوذر آرام بودش نه مهر

نمایش بیشتر

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید

بستن