هفت خوان رستم‏

خوان ششم جنگ رستم و ارژنگ دیو

بخفت آن زمان رستم جنگجوى

چو خورشید تابنده بنمود روى‏

بپیچید اولاد را بر درخت

بخم کمندش در آویخت سخت‏

بزین اندر افگند گرز نیا

همى رفت یکدل پر از کیمیا

یکى مغفرى خسروى بر سرش

خوى آلوده ببر بیان در برش‏

به ارژنگ سالار بنهاد روى

چو آمد بر لشکر نامجوى‏

یکى نعره زد در میان گروه

تو گفتى بدرّید دریا و کوه‏

برون آمد از خیمه ارژنگ دیو

چو آمد بگوش اندرش آن غریو

بخفت آن زمان رستم جنگجوى

چو خورشید تابنده بنمود روى‏

بپیچید اولاد را بر درخت

بخم کمندش در آویخت سخت‏

بزین اندر افگند گرز نیا

همى رفت یکدل پر از کیمیا

یکى مغفرى خسروى بر سرش

خوى آلوده ببر بیان در برش‏

به ارژنگ سالار بنهاد روى

چو آمد بر لشکر نامجوى‏

یکى نعره زد در میان گروه

تو گفتى بدرّید دریا و کوه‏

برون آمد از خیمه ارژنگ دیو

چو آمد بگوش اندرش آن غریو

چو رستم بدیدش بر انگیخت اسپ

بیامد بر وى چو آذر گشسپ‏

سر و گوش بگرفت و یالش دلیر

سر از تن بکندش بکردار شیر

پر از خون سر دیو کنده ز تن

بینداخت ز آن سو که بود انجمن‏

چو دیوان بدیدند گوپال اوى

بدرّیدشان دل ز چنگال اوى‏

نکردند یاد بر و بوم و رست

پدر بر پسر بر همى راه جست‏

بر آهیخت شمشیر کین پیل تن

بپردخت یکباره زان انجمن‏

چو بر گشت پیروز گیتى فروز

بیامد دمان تا بکوه اسپروز

ز اولاد بگشاد خم کمند

نشستند زیر درختى بلند

تهمتن ز اولاد پرسید راه

بشهرى کجا بود کاوس شاه‏

چو بشنید از و تیز بنهاد روى

پیاده دوان پیش او راهجوى‏

چو آمد بشهر اندرون تاج بخش

خروشى بر آورد چون رعد رخش‏

بایرانیان گفت پس شهریار

که بر ما سر آمد بد روزگار

خروشیدن رخشم آمد بگوش

روان و دلم تازه شد زان خروش‏

بگاه قباد این خروشش نکرد

کجا کرد با شاه ترکان نبرد

بیامد هم اندر زمان پیش اوى

یل دانش افروز پر خاشجوى‏

بنزدیک کاوس شد پیل تن

همه سر فرازان شدند انجمن‏

غریوید بسیار و بردش نماز

بپرسیدش از رنجهاى دراز

گرفتش به آغوش کاوس شاه

ز زالش بپرسید و از رنج راه‏

بدو گفت پنهان ازین جادوان

همى رخش را کرد باید روان‏

چو آید بدیو سپید آگهى

کز ارژنگ شد روى گیتى تهى‏

که نزدیک کاوس شد پیل تن

همه نرّه دیوان شوند انجمن‏

همه رنجهاى تو بى‏بر شود

ز دیوان جهان پر ز لشکر شود

تو اکنون ره خانه دیو گیر

برنج اندر آور تن و تیغ و تیر

مگر یار باشدت یزدان پاک

سر جاودان اندر آرى بخاک‏

گذر کرد باید بر هفت کوه

ز دیوان بهر جاى کرده گروه‏

یکى غار پیش آیدت هولناک

چنانچون شنیدم پر از بیم و باک‏

گذارت بران نرّه دیوان جنگ

همه رزم را ساخته چون پلنگ‏

بغار اندرون گاه دیو سپید

کزویند لشکر به بیم و امید

توانى مگر کردن او را تباه

که اویست سالار و پشت سپاه‏

سپه را ز غم چشمها تیره شد

مرا چشم در تیرگى خیره شد

پزشکان به درمانش کردند امید

بخون دل و مغز دیو سپید

چنین گفت فرزانه مردى پزشک

که چون خون او را بسان سرشک‏

چکانى سه قطره بچشم اندرون

شود تیرگى پاک با خون برون‏

گو پیل تن جنگ را ساز کرد

ازان جایگه رفتن آغاز کرد

بایرانیان گفت بیدار بید

که من کردم آهنگ دیو سپید

یکى پیل جنگى و چاره گرست

فراوان بگرداندرش لشکرست‏

گرایدونک پشت من آرد بخم

شما دیر مانید خوار و دژم‏

و گر یار باشد خداوند هور

دهد مر مرا اختر نیک روز

همان بوم و بر باز یابید و تخت

ببار آید آن خسروانى درخت‏

نمایش بیشتر

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید

بستن