داستان رستم و شغاد
بیهوش گشتن رودابه از سوگ رستم
چنین گفت رودابه روزى بزال
که از داغ و سوک تهمتن بنال
همانا که تا هست گیتى فروز
ازین تیرهتر کس ندیدست روز
بدو گفت زال اى زن کم خرد
غم ناچریدن بدین بگذرد
برآشفت رودابه سوگند خورد
که هرگز نیابد تنم خواب و خورد
روانم روان گو پیل تن
مگر باز بیند بران انجمن
ز خوردن یکى هفته تن باز داشت
که با جان رستم بدل راز داشت
ز ناخوردنش چشم تاریک شد
تن نازکش نیز باریک شد
ز هر سو که رفتى پرستنده چند
همى رفت با او ز بیم گزند
چنین گفت رودابه روزى بزال
که از داغ و سوک تهمتن بنال
همانا که تا هست گیتى فروز
ازین تیرهتر کس ندیدست روز
بدو گفت زال اى زن کم خرد
غم ناچریدن بدین بگذرد
برآشفت رودابه سوگند خورد
که هرگز نیابد تنم خواب و خورد
روانم روان گو پیل تن
مگر باز بیند بران انجمن
ز خوردن یکى هفته تن باز داشت
که با جان رستم بدل راز داشت
ز ناخوردنش چشم تاریک شد
تن نازکش نیز باریک شد
ز هر سو که رفتى پرستنده چند
همى رفت با او ز بیم گزند
سر هفته را زو خرد دور شد
ز بیچارگى ماتمش سور شد
بیامد ببستان بهنگام خواب
یکى مرده مارى بدید اندر آب
بزد دست و بگرفت پیچان سرش
همى خواست کز مار سازد خورش
پرستنده از دست رودابه مار
ربود و گرفتندش اندر کنار
کشیدند از جاى ناپاک دست
بایوانش بردند و جاى نشست
بجایى که بودیش بنشاختند
ببردند خوان و خورش ساختند
همى خورد هر چیز تا گشت سیر
فگندند پس جامه نرم زیر
چو باز آمدش هوش با زال گفت
که گفتار تو با خرد بود جفت
هرانکس که او را خور و خواب نیست
غم مرگ با جشن و سورش یکیست
برفت او و ما از پس او رویم
بداد جهان آفرین بگرویم
بدرویش داد آنچ بودش نهان
همى گفت با کردگار جهان
که اى برتر از نام و ز جایگاه
روان تهمتن بشوى از گناه
بدان گیتیش جاى ده در بهشت
برش ده ز تخمى که ایدر بکشت