داستان رستم و سهراب

زارى کردن رستم بر سهراب‏

بفرمود رستم که تا پیش کار

یکى جامه افگند بر جویبار

جوان را بران جامه آن جایگاه

بخوابید و آمد بنزدیک شاه‏

گو پیل تن سر سوى راه کرد

کس آمد پسش زود و آگاه کرد

که سهراب شد زین جهان فراخ

همى از تو تابوت خواهد نه کاخ‏

پدر جست و بر زد یکى سرد باد

بنالید و مژگان بهم بر نهاد

پیاده شد از اسپ رستم چو باد

بجاى کله خاک بر سر نهاد

همى گفت زار اى نبرده جوان

سر افراز و از تخمه پهلوان‏

بفرمود رستم که تا پیش کار

یکى جامه افگند بر جویبار

جوان را بران جامه آن جایگاه

بخوابید و آمد بنزدیک شاه‏

گو پیل تن سر سوى راه کرد

کس آمد پسش زود و آگاه کرد

که سهراب شد زین جهان فراخ

همى از تو تابوت خواهد نه کاخ‏

پدر جست و بر زد یکى سرد باد

بنالید و مژگان بهم بر نهاد

پیاده شد از اسپ رستم چو باد

بجاى کله خاک بر سر نهاد

همى گفت زار اى نبرده جوان

سر افراز و از تخمه پهلوان‏

نبیند چو تو نیز خورشید و ماه

نه جوشن نه تخت و نه تاج و کلاه‏

کرا آمد این پیش کامد مرا

بکشتم جوانى بپیران سرا

نبیره جهاندار سام سوار

سوى مادر از تخمه نامدار

بریدن دو دستم سزاوار هست

جز از خاک تیره مبادم نشست‏

کدامین پدر هرگز این کار کرد

سزاوارم اکنون بگفتار سرد

بگیتى که کشتست فرزند را

دلیر و جوان و خردمند را

نکوهش فراوان کند زال زر

همان نیز رودابه پر هنر

بدین کار پوزش چه پیش آورم

که دل‏شان بگفتار خویش آورم‏

چه گویند گردان و گردنکشان

چو زین سان شود نزد ایشان نشان‏

چه گویم چو آگه شود مادرش

چه گونه فرستم کسى را برش‏

چه گویم چرا کشتمش بى‏گناه

چرا روز کردم برو بر سیاه‏

پدرش آن گرانمایه پهلوان

چه گوید بدان پاک دخت جوان‏

برین تخمه سام نفرین کنند

همه نام من نیز بى‏دین کنند

که دانست کین کودک ارجمند

بدین سال گردد چو سرو بلند

بجنگ آیدش راى و سازد سپاه

بمن بر کند روز روشن سیاه‏

بفرمود تا دیبه خسروان

کشیدند بر روى پور جوان‏

همى آرزوگاه و شهر آمدش

یکى تنگ تابوت بهر آمدش‏

ازان دشت بردند تابوت اوى

سوى خیمه خویش بنهاد روى‏

بپرده سراى آتش اندر زدند

همه لشکرش خاک بر سر زدند

همان خیمه و دیبه هفت رنگ

همه تخت پر مایه زرین پلنگ‏

بر آتش نهادند و بر خاست غو

همى گفت زار اى جهاندار نو

دریغ آن رخ و برز و بالاى تو

دریغ آن همه مردى و راى تو

دریغ این غم و حسرت جان گسل

ز مادر جدا و ز پدر داغ دل‏

همى ریخت خون و همى کند خاک

همه جامه خسروى کرد چاک‏

همه پهلوانان کاؤس شاه

نشستند بر خاک با او براه‏

زبان بزرگان پر از پند بود

تهمتن بدرد از جگر بند بود

چنینست کردار چرخ بلند

بدستى کلاه و بدیگر کمند

چو شادان نشیند کسى با کلاه

بخمّ کمندش رباید ز گاه‏

چرا مهر باید همى بر جهان

چو باید خرامید با همرهان‏

چو اندیشه گنج گردد دراز

همى گشت باید سوى خاک باز

اگر چرخ را هست ازین آگهى

همانا که گشتست مغزش تهى‏

چنان دان کزین گردش آگاه نیست

که چون و چرا سوى او راه نیست‏

بدین رفتن اکنون نباید گریست

ندانم که کارش بفرجام چیست‏

برستم چنین گفت کاؤس کى

که از کوه البرز تا برگ نى‏

همى برد خواهد بگردش سپهر

نباید فگندن بدین خاک مهر

یکى زود سازد یکى دیرتر

سرانجام بر مرگ باشد گذر

تو دل را بدین رفته خرسند کن

همه گوش سوى خردمند کن‏

اگر آسمان بر زمین بر زنى

و گر آتش اندر جهان در زنى‏

نیابى همان رفته را باز جاى

روانش کهن شد بدیگر سراى‏

من از دور دیدم برو یال اوى

چنان برز و بالا و گوپال اوى‏

زمانه بر انگیختش با سپاه

که ایدر بدست تو گردد تباه‏

چه سازى و درمان این کار چیست

برین رفته تا چند خواهى گریست‏

بدو گفت رستم که او خود گذشت

نشستست هومان درین پهن دشت‏

ز توران سرانند و چندى ز چین

از یشان بدل در مدار ایچ کین‏

زواره سپه را گذارد براه

بنیروى یزدان و فرمان شاه‏

بدو گفت شاه اى گو نامجوى

ازین رزم اندوهت آید بروى‏

گر ایشان بمن چند بد کرده‏اند

و گر دود از ایران بر آورده‏اند

دل من ز درد تو شد پر ز درد

نخواهم از ایشان همى یاد کرد

نمایش بیشتر

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید

بستن