انوشیروان

آشتى جستن قیصر روم از نوشین روان

پس آگاهى آمد ز فرفوریوس

بگفت آنچ آمد بقالینیوس‏

بقیصر چنین گفت کآمد سپاه

جهاندار کسرى ابا پیل و گاه‏

سپاهست چندانک دریا و کوه

همى گردد از گرد اسبان ستوه‏

بگردید قیصر ز گفتار خویش

بزرگان فرزانه را خواند پیش‏

ز نوشین روان شد دلش پر هراس

همى راى زد روز و شب در سه پاس‏

بدو گفت موبد که این راى نیست

که با رزم کسرى ترا پاى نیست‏

پس آگاهى آمد ز فرفوریوس

بگفت آنچ آمد بقالینیوس‏

بقیصر چنین گفت کآمد سپاه

جهاندار کسرى ابا پیل و گاه‏

سپاهست چندانک دریا و کوه

همى گردد از گرد اسبان ستوه‏

بگردید قیصر ز گفتار خویش

بزرگان فرزانه را خواند پیش‏

ز نوشین روان شد دلش پر هراس

همى راى زد روز و شب در سه پاس‏

بدو گفت موبد که این راى نیست

که با رزم کسرى ترا پاى نیست‏

برآرند ازین مرز آباد خاک

شود کرده قیصر اندر مغاک‏

زوان سراینده و راى سست

جز از رنج بر پادشاهى نجست‏

چو بشنید قیصر دلش خیره گشت

ز نوشین روان راى او تیره گشت‏

گزین کرد زان فیلسوفان روم

سخن‏گوى با دانش و پاک بوم‏

بجاى آمد از موبدان شست مرد

بکسرى شدن نامزدشان بکرد

پیامى فرستاد نزدیک شاه

گرانمایگان برگرفتند راه‏

چو مهراس داننده‏شان پیش رو

گوى در خرد پیر و سالار نو

ز هر چیز گنجى بپیش اندرون

شمارش گذر کرده بر چند و چون‏

بسى لابه و پند و نیکو سخن

پشیمان ز گفتارهاى کهن‏

فرستاد با باژ و ساو گران

گروگان ز خویشان و کنداوران‏

چو مهراس گفتار قیصر شنید

پدید آمد آن بند بد را کلید

رسیدند نزدیک نوشین روان

چو الماس کرده زبان با روان‏

چو مهراس نزدیک کسرى رسید

برومى یکى آفرین گسترید

تو گفتى ز تیزىّ و ز راستى

ستاره بر اراد همى زآستى‏

بکسرى چنین گفت کاى شهریار

جهان را بدین ارجمندى مدار

برو مى تو اکنون و ایران تهیست

همه مرز بى‏ارز و بى‏فرهیست‏

هران گه که قیصر نباشد بروم

نسنجد بیک پشه این مرز و بوم‏

همه سودمندى ز مردم بود

چو او گم شود مردمى گم بود

گر این رستخیز از پى خواستست

که آزرم و دانش بدو کاستست‏

بیاوردم اکنون همه گنج روم

که روشن روان بهتر از گنج و بوم‏

چو بشنید زو این سخن شهریار

دلش گشت خرم چو باغ بهار

پذیرفت زو هرچ آورده بود

اگر بدره زرّ و گر برده بود

فرستادگان را ستایش گرفت

بران نیکویها فزایش گرفت‏

بدو گفت کاى مرد روشن خرد

نبرده کسى کو خرد پرورد

اگر زرّ گردد همه خاک روم

تو سنگى ترى زان سرافراز بوم‏

نهادند بر روم بر باژ و ساو

براگنده دینار ده چرم گاو

و زان جایگه ناله گاو دم

شنیدند و آواز رویینه خم‏

جهاندار بیدار لشکر براند

بشام آمد و روزگارى بماند

بیاورد چندان سلیح و سپاه

همان برده و بدره و تاج و گاه‏

که پشت زمى را همى داد خم

ز پیلان و ز گنجهاى درم‏

ازان مرز چون رفتن آمدش راى

بشیروى بهرام بسپرد جاى‏

بدو گفت کاین باژ قیصر بخواه

مکن هیچ سستى بروز و بماه‏

ببوسید شیروى روى زمین

همى خواند بر شهریار آفرین‏

که بیدار دل باش و پیروز بخت

مگر داد زرد این کیانى درخت‏

تبیره بر آمد ز درگاه شاه

سوى اردن آمد درفش سپاه‏

جهاندار کسرى چو خورشید بود

جهان را ازو بیم و امید بود

برین سان رود آفتاب سپهر

بیک دست شمشیر و یک دست مهر

نه بخشایش آرد بهنگام خشم

نه خشم آیدش روز بخشش بچشم‏

چنین بود آن شاه خسرو نژاد

بیاراسته بد جهان را بداد

نمایش بیشتر

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *