انوشیروان
آغاز داستان اندرز کردن نوشینروان، سرداران ایران را
چو کسرى نشست از بر تخت عاج
بسر بر نهاد آن دل افروز تاج
بزرگان گیتى شدند انجمن
چو بنشست سالار با راى زن
سر نامداران زبان برگشاد
ز دادار نیکى دهش کرد یاد
چنین گفت کز کردگار سپهر
دل ما پر از آفرین باد و مهر
کزویست نیک و بدویست کام
ازو مستمندیم و زو شادکام
ازویست فرمان و زویست مهر
بفرمان اویست بر چرخ مهر
چو کسرى نشست از بر تخت عاج
بسر بر نهاد آن دل افروز تاج
بزرگان گیتى شدند انجمن
چو بنشست سالار با راى زن
سر نامداران زبان برگشاد
ز دادار نیکى دهش کرد یاد
چنین گفت کز کردگار سپهر
دل ما پر از آفرین باد و مهر
کزویست نیک و بدویست کام
ازو مستمندیم و زو شادکام
ازویست فرمان و زویست مهر
بفرمان اویست بر چرخ مهر
ز راى و ز تیمار او نگذریم
نفس جز بفرمان او نشمریم
بتخت مهى بر هر آن کس که داد
کند در دل او باشد از داد شاد
هر آن کس که اندیشه بد کند
بفرجام بد با تن خود کند
ز ما هرچ خواهند پاسخ دهیم
بخواهشگران روز فرخ نهیم
از اندیشه دل کس آگاه نیست
بتنگى دل اندر مرا راه نیست
اگر پادشا را بود پیشه داد
بود بىگمان هر کس از داد شاد
از امروز کارى بفردا ممان
که داند که فردا چه گردد زمان
گلستان که امروز باشد ببار
تو فردا چنى گل نیاید بکار
بدانگه که یابى تن زورمند
ز بیمارى اندیش و درد و گزند
پس زندگى یاد کن روز مرگ
چنانیم با مرگ چون باد و برگ
هر آنگه که در کار سستى کنى
همه راى ناتندرستى کنى
چو چیره شود بر دل مرد رشک
یکى دردمندى بود بىپزشک
دل مرد بیکار و بسیار بسارگوى
ندارد بنزد کسان آبروى
و گر بر خرد چیره گردد هوا
نخواهد بدیوانگى برگوا
بکژّى ترا راه نزدیکتر
سوى راستى راه باریکتر
بکارى کزو پیش دستى کنى
به آید که کندى و سستى کنى
اگر جفت گردد زبان بر دروغ
نگیرد ز بخت سپهرى فروغ
سخن گفتن کژ ز بیچارگیست
ببیچارگان بر بباید گریست
چو برخیزد از خواب شاه از نخست
ز دشمن بود ایمن و تندرست
خردمند و ز خوردنى بىنیاز
فزونى برین رنج و در دست و آز
و گر شاه با داد و بخشایشست
جهان پر ز خوبى و آسایشست
و گر کژّى آرد بداد اندرون
کبستش بود خوردن و آب خون
هر آن کس که هست اندرین انجمن
شنید این بر آورده آواز من
بدانید و سرتاسر آگاه بید
همه ساله با بخت همراه بید
که ما تاج دارى بسر بردهایم
بداد و خرد راى پروردهایم
و لیکن ز دستور باید شنید
بد و نیک بىاو نیاید پدید
هر آن کس که آید بدین بارگاه
ببایست کارى نیابند راه
نباشم ز دستور همداستان
که بر من بپوشد چنین داستان
بدرگاه بر کارداران من
ز لشکر نبرده سواران من
چو روزى بدیشان نداریم تنگ
نگه کرد باید بنام و بننگ
همه مردمى باید و راستى
نباید بکار اندرون کاستى
هر آن کس که باشد از ایرانیان
ببندد بدین بارگه بر میان
بیابد ز ما گنج و گفتار نرم
چو باشد پرستنده با راى و شرم
چو بیداد جوید یکى زیردست
نباشد خردمند و خسرو پرست
مکافات یابد بدان بد که کرد
نباید غم ناجوانمرد خورد
شما دل بفرمان یزدان پاک
بدارید و ز ما مدارید باک
که اویست بر پادشا پادشا
جهاندار و پیروز و فرمانروا
فروزنده تاج و خورشید و ماه
نماینده ما را سوى داد راه
جهاندار بر داوران داورست
ز اندیشه هر کسى برترست
مکان و زمان آفرید و سپهر
بیاراست جان و دل ما بمهر
شما را دل از مهر ما بر فروخت
دل و چشم دشمن بما بر بدوخت
شما راى و فرمان یزدان کنید
بچیزى که پیمان دهد آن کنید
نگهدار تاجست و تخت بلند
ترا بر پرستش بود یارمند
همه تندرستى بفرمان اوست
همه نیکویى زیر پیمان اوست
ز خاشاک تا هفت چرخ بلند
همان آتش و آب و خاک نژند
بهستى یزدان گوایى دهند
روان ترا آشنایى دهند
ستایش همه زیر فرمان اوست
پرستش همه زیر پیمان اوست
چو نوشین روان این سخن بر گرفت
جهانى ازو مانده اندر شگفت
همه یک سر از جاى برخاستند
برو آفرین نو آراستند