اردشیر بابکان
جنگ اردشیر با کردان
سپاهى ز اصطخر بىمر ببرد
بشد ساخته تا کند رزم کرد
بنیکى ز یزدان همى جست مزد
که ریزد بران بوم و بر خون دزد
چو شاه اردشیر اندر آمد بتنگ
پذیره شدش کرد بىمر بجنگ
یکى کار بد خوار دشوار گشت
ابا کرد کشور همه یار گشت
یکى لشکرى کُرد بد پارسى
فزونتر ز گردان او یک به سى
یکى روز تا شب بر آویختند
سپاه جهاندار بگریختند
ز بس کشته و خسته بر دشت جنگ
شد آوردگه را همه جاى تنگ
سپاهى ز اصطخر بىمر ببرد
بشد ساخته تا کند رزم کرد
بنیکى ز یزدان همى جست مزد
که ریزد بران بوم و بر خون دزد
چو شاه اردشیر اندر آمد بتنگ
پذیره شدش کرد بىمر بجنگ
یکى کار بد خوار دشوار گشت
ابا کرد کشور همه یار گشت
یکى لشکرى کُرد بد پارسى
فزونتر ز گردان او یک به سى
یکى روز تا شب بر آویختند
سپاه جهاندار بگریختند
ز بس کشته و خسته بر دشت جنگ
شد آوردگه را همه جاى تنگ
جز از شاه با خوار مایه سپاه
نبد نامدارى بدان رزمگاه
ز خورشید تابان و ز گرد و خاک
زبانها شد از تشنگى چاک چاک
هم انگه درفشى بر آورد شب
که بنشاند آن جنگ و جوش و جلب
یکى آتشى دید بر سوى کوه
بیامد جهاندار با آن گروه
سوى آتش آورد روى اردشیر
همان اندکى مرد برنا و پیر
چو تنگ اندر آمد شبانان بدید
بران میش و بز پاسبانان بدید
فرود آمد از باره شاه و سپاه
دهانش پر از خاک آوردگاه
از یشان سبک اردشیر آب خواست
هم انگه ببردند با آب ماست
بیاسود و لختى چرید آنچ دید
شب تیره خفتان بسر برکشید
ز خفتان شایسته بد بسترش
ببالین نهاد آن کیى مغفرش
سپیده چو برزد ز دریاى آب
سر شاه ایران بر آمد ز خواب
بیامد ببالین او سر شبان
که پدرام باد از تو روز و شبان
چه آمد که این جاى راه تو بود
که نه در خور خوابگاه تو بود
بپرسید زان سر شبان راه شاه
کز ایدر کجا یابم آرامگاه
چنین داد پاسخ که آباد جاى
نیابى مگر باشدت رهنماى
از ایدر کنون چار فرسنگ راه
چو رفتى پدید آید آرامگاه
و زان روى پیوسته شد ده بده
بده در یکى نامبردار مه
چو بشنید زان سر شبان اردشیر
ببرد از رمه راهبر چند پیر
سپهبد ز کوه اندر آمد بده
از ان ده سبک پیش او رفت مه
سواران فرستاد برنا و پیر
ازان شهر تا خورّه اردشیر
سپه را چو آگاهى آمد ز شاه
همه شاد دل برگرفتند راه
بکردان فرستاد کار آگهان
کجا کار ایشان بجوید نهان
برفتند پویان و باز آمدند
بر شاه ایران فراز آمدند
که ایشان همه نامجویند و شاد
ندارد کسى بر دل از شاه یاد
بر آنند کاندر صطخر اردشیر
کهن گشت و شد بخت برناش پیر
چو بشنید شاه این سخن شاد شد
گذشته سخن بر دلش باد شد
گزین کرد ازان لشکر نامدار
سواران شمشیر زن سى هزار
کماندار با تیر و ترکش هزار
بیاورد با خویشتن شهریار