اردشیر بابکان

جنگ کردن اردشیر با بهمن و پیروزى یافتن

یکى نامور بود نامش سباک

ابا آلت و لشکر و راى پاک‏

که در شهر جهرم بد او پادشا

جهان دیده با داد و فرمانروا

مر او را خجسته پسر بود هفت

چو آگه شد از پیش بهمن برفت‏

ز جهرم بیامد سوى اردشیر

ابا لشکر و کوس و با دار و گیر

چو چشمش بروى سپهبد رسید

ز باره در آمد چنانچون سزید

بیامد دمان پاى او بوس داد

ز ساسانیان بیشتر کرد یاد

فراوان جهانجوى بنواختش

بزود آمدن ارج بشناختش‏

پر اندیشه شد نامجوى از سباک

دلش گشت زان پیر پر بیم و باک‏

یکى نامور بود نامش سباک

ابا آلت و لشکر و راى پاک‏

که در شهر جهرم بد او پادشا

جهان دیده با داد و فرمانروا

مر او را خجسته پسر بود هفت

چو آگه شد از پیش بهمن برفت‏

ز جهرم بیامد سوى اردشیر

ابا لشکر و کوس و با دار و گیر

چو چشمش بروى سپهبد رسید

ز باره در آمد چنانچون سزید

بیامد دمان پاى او بوس داد

ز ساسانیان بیشتر کرد یاد

فراوان جهانجوى بنواختش

بزود آمدن ارج بشناختش‏

پر اندیشه شد نامجوى از سباک

دلش گشت زان پیر پر بیم و باک‏

براه اندرون نیز آژیر بود

که با او سپاه جهانگیر بود

جهان دیده بیدار دل بود پیر

بدانست اندیشه اردشیر

بیامد بیاورد استا و زند

چنین گفت کز کردگار بلند

نژندست پر مایه جان سباک

اگر دل ندارد سوى شاه پاک‏

چو آگاهى آمد ز شاه اردشیر

که آورد لشکر بدین آبگیر

چنان سیر سر گشتم از اردوان

که از پیر زن گشت مرد جوان‏

مرا نیک‏پى مهربان بنده دان

شکیبا دل و راز داننده دان‏

چو بشنید زو اردشیر این سخن

یکى دیگر اندیشه افگند بن‏

مر او را بجاى پدر داشتى

بران نامدارانش سر داشتى‏

دل شاه ز اندیشه آزاد شد

سوى آذر رام خرّاد شد

نیایش بسى کرد پیش خداى

که باشدش بر نیکوى رهنماى‏

بهر کار پیروزگر داردش

درخت بزرگى ببر داردش‏

و زان جایگه شد بپرده سراى

عرض پیش او رفت با کدخداى‏

سپه را درم داد و آباد کرد

ز دادار نیکى دهش یاد کرد

چو شد لشکرش چون دلاور پلنگ

سوى بهمن اردوان شد بجنگ‏

چو گشتند نزدیک با یکدیگر

برفتند گردان پرخاشخر

سپاه از دو رویه کشیدند صف

همه نیزه و تیغ هندى بکف‏

چو شیران جنگى برآویختند

چو جوى روان خون همى ریختند

بدین گونه تا گشت خورشید زرد

هوا پر ز گرد و زمین پر ز مرد

چو شد چادر چرخ پیروزه رنگ

سپاه سباک اندر آمد بجنگ‏

بر آمد یکى باد و گردى چو قیر

بیامد ز قلب سپاه اردشیر

بیفگند زیشان فراوان بگرز

که با زور و دل بود و با فرّ و برز

گریزان بشد بهمن اردوان

تنش خسته تیر و تیره روان‏

پس اندر همى تاخت شاه اردشیر

ابا ناله بوق و باران تیر

برین هم نشان تا بشهر صطخر

که بهمن بدو داشت آواز و فخر

ز گیتى چو برخاست آواز شاه

ز هر سو بپیوست بى‏مر سپاه‏

مر او را فراوان نمودند گنج

کجا بهمن آگنده بود آن برنج‏

درمهاى آگنده را برفشاند

بنیرو شد از پارس لشکر براند

نمایش بیشتر

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید

بستن