اردشیر بابکان

چاره ساختن اردشیر در کار پادشاهى

کنون از خردمندى اردشیر

سخن بشنو و یک بیک یاد گیر

بکوشید و آیین نیکو نهاد

بگسترد بر هر سوى مهر و داد

بدرگاه چون خواست لشکر فزون

فرستاد بر هر سوى رهنمون‏

که تا هر کسى را که دارد پسر

نماند که بالا کند بى‏هنر

سوارى بیاموزد و رسم جنگ

بگرز و کمان و بتیر خدنگ‏

چو کودک ز کوشش بمردى شدى

بهر بخششى در بى‏آهو بدى‏

ز کشور بدرگاه شاه آمدند

بدان نامور بارگاه آمدند

کنون از خردمندى اردشیر

سخن بشنو و یک بیک یاد گیر

بکوشید و آیین نیکو نهاد

بگسترد بر هر سوى مهر و داد

بدرگاه چون خواست لشکر فزون

فرستاد بر هر سوى رهنمون‏

که تا هر کسى را که دارد پسر

نماند که بالا کند بى‏هنر

سوارى بیاموزد و رسم جنگ

بگرز و کمان و بتیر خدنگ‏

چو کودک ز کوشش بمردى شدى

بهر بخششى در بى‏آهو بدى‏

ز کشور بدرگاه شاه آمدند

بدان نامور بارگاه آمدند

نوشتى عرض نام دیوان اوى

بیاراستى کاخ و ایوان اوى‏

چو جنگ آمدى نو رسیده جوان

برفتى ز درگاه با پهلوان‏

یکى موبدى را ز کار آگهان

که بودى خریدار کار جهان‏

ابر هر هزارى یکى کار جوى

برفتى نگه داشتى کار اوى‏

هر انکس که در جنگ سست آمدى

بآورد ناتن درست آمدى‏

شهنشاه را نامه کردى بران

هم از بى‏هنر هم ز جنگ آوران‏

جهاندار چون نامه بر خواندى

فرستاده را پیش بنشاندى‏

هنرمند را خلعت آراستى

ز گنج آنچ پر مایه‏تر خواستى‏

چو کردى نگاه اندران بى‏هنر

نبستى میان جنگ را بیشتر

چنین تا سپاهش بدانجا رسید

که پهناى ایشان ستاره ندید

از یشان کسى را که بد راى زن

بر افراختندى سرش ز انجمن‏

که هر کس که خشنودى شاه جست

زمین را بخون دلیران بشست‏

بیابد ز من خلعت شهریار

بود در جهان نام او یادگار

بلشکر بیاراست گیتى همه

شبان گشت و پرخاش جویان رمه‏

بدیوانش کار آگهان داشتى

ببى دانشى کار نگذاشتى‏

بلاغت نگه داشتندى و خط

کسى کو بدى چیره بر یک نقط

چو برداشتى آن سخن رهنمون

شهنشاه کردیش روزى فزون‏

کسى را که کمتر بدى خطّ و ویر

نرفتى بدیوان شاه اردشیر

سوى کارداران شدندى بکار

قلم زن بماندى بر شهریار

شناسنده بد شهریار اردشیر

چو دیدى بدرگاه مرد دبیر

نویسنده گفتى که گنج آگنید

هم از راى او رنج بپراگنید

بدو باشد آباد شهر و سپاه

همان زیر دستان فریاد خواه‏

دبیران چو پیوند جان منند

همه پادشا بر نهان منند

چو رفتى سوى کشور کار دار

بدو شاه گفتى درم خوار دار

نباید که مردم فروشى بگنج

که بر کس نماند سراى سپنج‏

همه راستى جوى و فرزانگى

ز تو دور باد آز و دیوانگى‏

ز پیوند و خویشان مبر هیچ کس

سپاه آنچ من یار دادمت بس‏

درم بخش هر ماه درویش را

مده چیز مرد بداندیش را

اگر کشور آباد دارى بداد

بمانى تو آباد و ز داد شاد

و گر هیچ درویش خسپد به بیم

همى جان فروشى بزرّ و به سیم‏

هر انکس که رفتى بدرگاه شاه

بشایسته کارى و گر داد خواه‏

بدندى بسر استواران اوى

بپرسیدن از کار داران اوى‏

که دادست از یشان و بگرفت چیز

وزیشان که خسپد بتیمار نیز

دگر آنک در شهر دانا که اند

گر از نیستى ناتوانا که اند

دگر کیست آنک از در پادشاست

جهان دیده پیرست و گر پارساست‏

شهنشاه گوید که از رنج من

مبادا کسى شاد بى‏گنج من‏

مگر مرد بادانش و یادگیر

چه نیکوتر از مرد دانا و پیر

جهان دیدگان را همه خواستار

جوان و پسندیده و بردبار

جوانان دانا و دانش پذیر

سزد گر نشینند بر جاى پیر

چو لشکرش رفتى بجایى بجنگ

خرد یار کردى و راى و درنگ‏

فرستاده‏یى برگزیدى دبیر

خردمند و با دانش و یادگیر

پیامى بدادى بآیین و چرب

بدان تا نباشد ببیدار حرب‏

فرستاده رفتى بر دشمنش

که بشناختى راز پیراهنش‏

شنیدى سخن گر خرد داشتى

غم و رنج بد را ببد داشتى‏

بدان یافت او خلعت شهریار

همان عهد و منشور با گوشوار

و گر تاب بودى بسرش اندرون

بدل کین و اندر جگر جوش خون‏

سپه را بدادى سراسر درم

بدان تا نباشند یک تن دژم‏

یکى پهلوان خواستى نامجوى

خردمند و بیدار و آرامجوى‏

دبیرى بآیین و با دستگاه

که دارد ز بیداد لشکر نگاه‏

و ز ان پس یکى مرد بر پشت پیل

نشستى که رفتى خروشش دو میل‏

ز دى بانگ کاى نامداران جنگ

هرانکس که دارد دل و نام و ننگ‏

نباید که بر هیچ درویش رنج

رسد گر بر آن کس بود نام و گنج‏

بهر منزلى در خورید و دهید

بران زیر دستان سپاسى نهید

بچیز کسان کس میازید دست

هر انکس که او هست یزدان پرست‏

بدشمن هر انکس که بنمود پشت

شود زان سپس روزگارش درشت‏

اگر دخمه باشد بچنگال اوى

و گر بند ساید بر و یال اوى‏

ز دیوان دگر نام او کرده پاک

خورش خاک و رفتنش بر تیره خاک‏

بسالار گفتى که سستى مکن

همان تیزى و پیش دستى مکن‏

همیشه بپیش سپه دار پیل

طلایه پراگنده بر چار میل‏

نخستین یکى گرد لشکر بگرد

چو پیش آیدت روز ننگ و نبرد

بلشکر چنین گوى کاین خود کیند

بدین رزمگاه اندرون بر چیند

از یشان صد اسپ افگن از ما یکى

همان صد بپیش یکى اندکى‏

شما را همه پاک برنا و پیر

ستانم همه خلعت از اردشیر

چو اسپ افگند لشکر از هر دو روى

نباید که گردان پرخاش جوى‏

بیاید که ماند تهى قلب گاه

و گر چند بسیار باشد سپاه‏

چنان کن که با میمنه میسره

بکوشند جنگ آوران یک سره‏

همان نیز با میسره میمنه

بکوشند و دلها همه بر بنه‏

بود لشکر قلب بر جاى خویش

کس از قلبگه نگسلد پاى خویش‏

و گر قلب ایشان بجنبد ز جاى

تو با لشکر از قلب گاه اندر آى‏

چو پیروز گردى ز کس خون مریز

که شد دشمن بد کنش در گریز

چو خواهد ز دشمن کسى زینهار

تو زنهار ده باش و کینه مدار

چو تو پشت دشمن ببینى بچیز

مپرداز و مگذر هم از جاى نیز

نباید که ایمن شوید از کمین

سپه باشد اندر در و دشت کین‏

هر آنگه که از دشمن ایمن شوى

سخن گفتن کس همى نشنوى‏

غنیمت بدان بخش کو جنگ جست

بمردى دل از جان شیرین بشست‏

هر انکس که گردد بدستت اسیر

بدین بارگاه آورش ناگزیر

من از بهر ایشان یکى شارستان

برآرم ببومى که بد خارستان‏

ازین پندها هیچ گونه مگرد

چو خواهى که مانى تو بى‏رنج و درد

بپیروزى اندر بیزدان گراى

که او باشدت بى‏گمان رهنماى‏

ز جایى که آمد فرستاده‏یى

ز ترکى و رومى و آزاده‏یى‏

ازو مرزبان آگهى داشتى

چنین کارها خوار نگذاشتى‏

بره بر بدى خان او ساخته

کنارنگ زان کار پرداخته‏

ز پوشیدنیها و از خوردنى

نیازش نبودى بگستردنى‏

چو آگه شدى زان سخن کار دار

که او بر چه آمد بر شهریار

هیونى سرافراز و مردى دبیر

برفتى بنزدیک شاه اردشیر

بدان تا پذیره شدندى سپاه

بیاراستى تخت پیروز شاه‏

کشیدى پرستنده هر سو رده

همه جامه‏هاشان بزر آژده‏

فرستاده را پیش خود خواندى

بنزدیکى تخت بنشاندى‏

بپرسش گرفتى همه راز اوى

ز نیک و بد و نام و آواز اوى‏

ز داد و ز بیداد و ز کشورش

ز آیین و ز شاه و ز لشکرش‏

بایوانش بردى فرستاده وار

بیاراستى هرچ بودى بکار

و ز ان پس بخوان و میش خواندى

بر تخت زرّینش بنشاندى‏

بنخچیر بردیش با خویشتن

شدى لشکر بیشمار انجمن‏

گسى کردنش را فرستاده وار

بیاراستى خلعت شهریار

بهر سو فرستاد پس موبدان

بى‏آزار و بیدار دل بخردان‏

که تا هر سوى شهرها ساختند

بدین نیز گنجى بپرداختند

بدان تا کسى را که بى‏خانه بود

نبودش نوا بخت بیگانه بود

همان تا فراوان شود زیر دست

خورش ساخت با جایگاه نشست‏

ازو نام نیکى بود در جهان

چه بر آشکار و چه اندر نهان‏

چو او در جهان شهریارى نبود

پس از مرگ او یادگارى نبود

منم ویژه زنده کن نام اوى

مبادا جز از نیکى انجام اوى‏

فراوان سخن در نهان داشتى

بهر جاى کار آگهان داشتى‏

چو بى‏مایه گشتى یکى مایه دار

ازان آگهى یافتى شهریار

چو بایست بر ساختى کار اوى

نماندى چنان تیره بازار اوى‏

زمین برومند و جاى نشست

پرستیدن مردم زیر دست‏

بیاراستى چون ببایست کار

نگشتى نهانش بکس آشکار

تهى دست را مایه دادى بسى

بدو شاد کردى دل هر کسى‏

همان کودکان را بفرهنگیان

سپردى چو بودى و را هنگ آن‏

بهر برزنى در دبستان بدى

همان جاى آتش پرستان بدى‏

نماندى که بودى کسى را نیاز

نگه داشتى سختى خویش راز

بمیدان شدى بامداد پگاه

برفتى کسى کو بدى داد خواه‏

نجستى بداد اندر آزرم کس

چه کهتر چه فرزند فریادرس‏

چه کهتر چه مهتر بنزدیک اوى

نجستى همى راى تاریک اوى‏

ز دادش جهان یک سر آباد کرد

دل زیر دستان بخود شاد کرد

جهاندار چون گشت با داد جفت

زمانه پى او نیارد نهفت‏

فرستاده بودى بگرد جهان

خردمند و بیدار کار آگهان‏

بجایى که بودى زمینى خراب

و گر تنگ بودى برود اندر آب‏

خراج اندر آن بوم برداشتى

زمین کسان خوار نگذاشتى‏

گر ایدونک دهقان بدى تنگ دست

سوى نیستى گشته کارش ز هست‏

بدادى ز گنج آلت و چارپاى

نماندى که پایش برفتى ز جاى‏

ز دانا سخن بشنو اى شهریار

جهان را برین گونه آباد دار

چو خواهى که آزاد باشى ز رنج

بى‏آزار و بى‏رنج آگنده گنج‏

بى‏آزارئ زیر دستان گزین

بیابى ز هر کس بداد آفرین‏

نمایش بیشتر

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید

بستن