بهرام بهراميان‏

پادشاهى بهرام بهرامیان‏

چو بنشست بهرام بهرامیان

ببست از پى داد و بخشش میان‏

بتاجش زبرجد بر افشاندند

همى نام کرمان شهش خواندند

چنین گفت کز دادگر یک خداى

خرد بادمان بهره و داد و راى‏

سراى سپنجى نماند بکس

ترا نیکوى باد فریاد رس‏

بنیکى گراییم و فرمان کنیم

بداد و دهش دل گروگان کنیم‏

که خوبى و زشتى ز ما یادگار

بماند تو جز تخم نیکى مکار

چو شد پادشاهیش بر چار ماه

برو زار بگریست تخت و کلاه‏

زمانه برین سان همى بگذرد

پیش مردم آزور بشمرد

چو بنشست بهرام بهرامیان

ببست از پى داد و بخشش میان‏

بتاجش زبرجد بر افشاندند

همى نام کرمان شهش خواندند

چنین گفت کز دادگر یک خداى

خرد بادمان بهره و داد و راى‏

سراى سپنجى نماند بکس

ترا نیکوى باد فریاد رس‏

بنیکى گراییم و فرمان کنیم

بداد و دهش دل گروگان کنیم‏

که خوبى و زشتى ز ما یادگار

بماند تو جز تخم نیکى مکار

چو شد پادشاهیش بر چار ماه

برو زار بگریست تخت و کلاه‏

زمانه برین سان همى بگذرد

پیش مردم آزور بشمرد

مى لعل پیش آور اى روزبه

چو شد سال گوینده بر شست و سه‏

چو بهرام دانست کامدش مرگ

نهنگى کجا بشکرد پیل و کرگ‏

جهان را بفرزند بسپرد و گفت

که با مهتران آفرین باد جفت‏

بنوش و بباز و بناز و ببخش

مکن روز بر تاج و بر تخت دخش‏

چو برگشت بهرام را روز و بخت

بنرسى سپرد آن زمان تاج و تخت‏

چنین است و این را بى‏اندازه دان

گزاف فلک هر زمان تازه دان‏

کنون کار نرسى بگویم همى

ز دل زنگ و زنگار شویم همى‏

نمایش بیشتر

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *