بهرام چوبینه

کشته شدن شیر کپى بر دست بهرام چوبینه

چو پیدا شد از آسمان گرد ماه

شب تیره بفشاند گرد سیاه‏

پراکنده گشتند و مستان شدند

و زان جاى هر کس بایوان شدند

چو پیدا شد آن فر خورشید زرد

بپیچید زلف شب لاژورد

قژ آگند پوشید بهرام گرد

گرامى تنش را بیزدان سپرد

کمند و کمان برد و شش چوبه تیر

یکى نیزه دو شاخ نخچیر گیر

چو پیدا شد از آسمان گرد ماه

شب تیره بفشاند گرد سیاه‏

پراکنده گشتند و مستان شدند

و زان جاى هر کس بایوان شدند

چو پیدا شد آن فر خورشید زرد

بپیچید زلف شب لاژورد

قژ آگند پوشید بهرام گرد

گرامى تنش را بیزدان سپرد

کمند و کمان برد و شش چوبه تیر

یکى نیزه دو شاخ نخچیر گیر

چو آمد بنزدیک آن برز کوه

بفرمود تا باز گردد گروه‏

بران شیر کپّى چو نزدیک شد

تو گفتى برو کوه تاریک شد

میان اندران کوه خارا ببست

بخم کمند از بر زین نشست‏

کمان را بمالید و بر زه نهاد

ز یزدان نیکى دهش کرد یاد

چو بر اژدها بر شدى موى تر

نبودى برو تیر کس کارگر

شد آن شیر کپّى بچشمه درون

بغلتید و برخاست و آمد برون‏

بغرید و بر زد بران سنگ دست

همى آتش از کوه خارا بجست‏

کمان را بمالید بهرام گرد

بتیر از هوا روشنایى ببرد

خدنگى بینداخت شیر دلیر

بر شیر کپّى شد از جنگ سیر

دگر تیر بهرام زد بر سرش

فرو ریخت چون آب خون از برش‏

سیوم تیر و چارم بزد بر دهانش

که بر دوخت بر هم دهان و زبانش‏

به پنجم بزد تیر بر چنگ اوى

همى دید نیروى و آهنگ اوى‏

بهشتم میانش گشاد از کمند

بجست از بر کوهسار بلند

بزد نیزه‏یى بر میان دده

که شد سنگ خارا بخون آژده‏

و زان پس بشمشیر یازید مرد

تن اژدها را بدو نیم کرد

سر از تن جدا کند و بفگند خوار

ازان پس فرود آمد از کوهسار

ازان بیشه خاقان و خاتون برفت

دمان و دنان تا بر کوه تفت‏

خروشى بر آمد ز گردان چین

کز آواز گفتى بلرزد زمین‏

ببهرام بر آفرین خواندند

بسى گوهر و زر برافشاندند

چو خاتون بشد دست او بوس داد

برفتند گردان فرّخ نژاد

همه هم زبان آفرین خواندند

و را شاه ایران زمین خواندند

گرفتش سپهدار چین در کنار

و زان پس ورا خواندى شهریار

چو خاقان چینى بایوان رسید

فرستاده‏یى مهربان برگزید

فرستاد ده بدره گنجى درم

همان بدره و برده از بیش و کم‏

که رو پیش بهرام جنگى بگوى

که نزدیک ما یافتى آب روى‏

پس پرده ما یکى دخترست

که بر تارک اختران افسرست‏

کنون گر بخواهى ز من دخترم

سپارم بتو لشکر و کشورم‏

بدو گفت بهرام کارى رواست

جهاندار بر بندگان پادشاست‏

ببهرام داد آن زمان دخترش

بفرمان او شد همه کشورش‏

بفرمود تا پیش او شد دبیر

نوشتند منشور نو بر حریر

بدو گفت هر کس کز ایران سرست

ببخشش نگر تا کرا در خورست‏

بر آیین چین خلعت آراستند

فراوان کلاه و کمر خواستند

جز از داد و خورد و شکارش نبود

غم گردش روزگارش نبود

بزرگان چینى و گردنکشان

ز بهرام یل داشتندى نشان‏

همه چین همى گفت ما بنده‏ایم

ز بهر تو اندر جهان زنده‏ایم‏

همى خورد بهرام و بخشید چیز

بروبر بسى آفرین بود نیز

نمایش بیشتر

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید

بستن