هرمزد

برگشتن هرمزد از بیداد به دادگسترى

و زان پس نبد زندگانیش خوش

ز تیمار زد بر دل خویش تش‏

بسالى باصطخر بودى دو ماه

که کوتاه بودى شبان سیاه‏

که شهرى خنک بود و روشن هوا

از آنجا گذشتن نبودى روا

چو پنهان شدى چادر لاژورد

پدید آمدى کوه یاقوت زرد

منا دیگرى بر کشیدى خروش

که اى نامداران با فرّ و هوش‏

اگر کشتمندى شود کوفته

و زان رنج کارنده آشوفته‏

و زان پس نبد زندگانیش خوش

ز تیمار زد بر دل خویش تش‏

بسالى باصطخر بودى دو ماه

که کوتاه بودى شبان سیاه‏

که شهرى خنک بود و روشن هوا

از آنجا گذشتن نبودى روا

چو پنهان شدى چادر لاژورد

پدید آمدى کوه یاقوت زرد

منا دیگرى بر کشیدى خروش

که اى نامداران با فرّ و هوش‏

اگر کشتمندى شود کوفته

و زان رنج کارنده آشوفته‏

و گر اسب در کشت زارى رود

کسى نیز بر میوه دارى رود

دم و گوش اسبش بباید برید

سر دزد بر دار باید کشید

بدو ماه گردان بدى در جهان

بد و نیکویى زو نبودى نهان‏

بهر کشورى داد کردى چنین

ز دهقان همى یافتى آفرین‏

پسر بد مر او را گرامى یکى

که از ماه پیدا نبود اندکى‏

مر او را پدر کرده پرویز نام

گهش خواندى خسرو شاد کام‏

نبودى جدا یک زمان از پدر

پدر نیز نشگیفتى از پسر

چنان بد که اسبى ز آخر بجست

که بد شاه پرویز را بر نشست‏

سوى کشتمند آمد اسب جوان

نگهبان اسب اندر آمد دوان‏

بیامد خداوند آن کشت زار

بپیش موکل بنالید زار

موکل بدو گفت کین اسب کیست

که بر دم و گوشش باید گریست‏

خداوند گفت اسب پرویز شاه

ندارد همى کهتران را نگاه‏

بیامد موکل بر شهریار

بگفت آنچ بشنید از کشت زار

بدو گفت هرمز برفتن بکوش

ببر اسب را در زمان دم و گوش‏

زیانى که آمد بران کشتمند

شمارش بباید شمردن که چند

ز خسرو زیان باز باید ستد

اگر صد زیانست اگر پانصد

درمهاى گنجى بران کشت زار

بریزند پیش خداوند کار

چو بشنید پرویز پوزش کنان

بر انگیخت از هر سویى مهتران‏

بنزد پدر تا ببخشد گناه

نبرّد دم و گوش اسب سیاه‏

بر آشفت ازان پس برو شهریار

بتندى بزد بانگ بر پیش کار

موکل شد از بیم هرمز دوان

بدان کشت نزدیک اسب جوان‏

بخنجر جدا کرد زو گوش و دم

بران کشت زارى که آزرد سم‏

همان نیز تاوان بدان داد خواه

رسانید خسرو بفرمان شاه‏

و زان پس بنخچیر شد شهریار

بیاورد هر کس فراوان شکار

سوارى ردى مرد کنداورى

سپهبد نژادى بلند اخترى‏

بره بر یکى رز پر از غوره دید

بفرمود تا کهتر اندر دوید

ازان خوشه چند ببرید و برد

بایوان و خوالیگرش را سپرد

بیامد خداوندش اندر زمان

بدان مرد گفت اى بد بدگمان‏

نگهبان این زر نبودى برنج

نه دینار دادى بها را نه گنج‏

چرا رنج نابرده کردى تباه

بنالم کنون از تو در پیش شاه‏

سوار دلاور ز بیم زیان

بزودى کمر باز کرد از میان‏

بدو داد پر مایه زرّین کمر

بهر مهره‏اى در نشانده گهر

خداوند رز چون کمر دید گفت

که کردار بد چند باید نهفت‏

تو با شهریار آشنایى مکن

خریده ندارى بهایى مکن‏

سپاسى نهم بر تو بر زین کمر

بپیچى اگر بشنود دادگر

یکى مرد بد هرمز شهریار

بپیروزى اندر شده نامدار

بمردى ستوده بهر انجمن

که از رزم هرگز ندیدى شکن‏

که هم داد ده بود و هم دادخواه

کلاه کیى بر نهاده بماه‏

نکردى بشهر مداین درنگ

دلاور سرى بود با نام و ننگ‏

بهار و تموز و زمستان و تیر

نیاسود هرمز یل شیر گیر

همى گشت گرد جهان سربسر

همى جست در پادشاهى هنر

نمایش بیشتر

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید

بستن