خسرو پرویز
پاسخ نامه قیصر از خسرو پرویز
چو یک ماه شد نامه پاسخ نوشت
سخنهاى با مغز و فرخ نوشت
سر نامه گفت آفرین مهان
بران باد کو باد دارد جهان
بد و نیک بیند ز یزدان پاک
وزو دارد اندر جهان بیم و باک
کند آفرین بر خداوند مهر
کزین گونه بر پاى دارد سپهر
نخست آنک کردى ستایش مرا
بنامه نمودى نیایش مرا
چو یک ماه شد نامه پاسخ نوشت
سخنهاى با مغز و فرخ نوشت
سر نامه گفت آفرین مهان
بران باد کو باد دارد جهان
بد و نیک بیند ز یزدان پاک
وزو دارد اندر جهان بیم و باک
کند آفرین بر خداوند مهر
کزین گونه بر پاى دارد سپهر
نخست آنک کردى ستایش مرا
بنامه نمودى نیایش مرا
بدانستم و شاد گشتم بدان
سخن گفتن تاجور بخردان
پذیرفتم آن نامور گنج تو
نخواهم که چندان بود رنج تو
ازیرا جهاندار یزدان پاک
بر آورد بوم ترا بر سماک
ز هند و ز سقلاب و چین و خزر
چنین ارجمند آمد آن بوم و بر
چه مردى چه دانش چه پرهیز و دین
ز یزدان شما را رسید آفرین
چو کار آمدم پیش یارم بدى
بهر دانشى غمگسارم بدى
چنان شاد گشتم ز پیوند تو
بدین پر هنر پاک فرزند تو
که کهتر نباشد بفرزند خویش
ببوم و بر و پاک پیوند خویش
همه مهتران پشت برگاشتند
مرا در جهان خوار بگذاشتند
تو تنها بجاى پدر بودیم
همان از پدر بیشتر بودیم
ترا همچنان دارم اکنون که شاه
پدر بیند آزاده و نیک خواه
دگر هرچ گفتى ز شیروى من
ازان پاک تن پشت و نیروى من
بدانستم و آفرین خواندم
بران دین ترا پاک دین خواندم
دگر هرچ گفتى ز پاکیزه دین
ز یک شنبدى روزه بآفرین
همه خواند بر ما یکایک دبیر
سخنهاى بایسته و دلپذیر
بما بر ز دین کهن ننگ نیست
بگیتى به از دین هوشنگ نیست
همه داد و نیکى و شرمست و مهر
نگه کردن اندر شمار سپهر
بهستى یزدان نیوشانترم
همیشه سوى داد کوشانترم
ندانیم انباز و پیوند و جفت
نگردد نهان و نگردد نهفت
در اندیشه دل نگنجد خداى
بهستى همو باشدت رهنماى
دگر کت ز دار مسیحا سخن
بیاد آمد از روزگار کهن
مدان دین که باشد بخوبى بپاى
بدان دین نباشد خرد رهنماى
کسى را که خوانى همى سوکوار
که کردند پیغمبرش را بدار
که گوید که فرزند یزدان
بران دار بر کشته خندان بد اوى
چو پور پدر رفت سوى پدر
تو اندوه این چوپ پوده مخور
ز قیصر چو بیهوده آمد سخن
بخندید برین کار مرد کهن
همان دار عیسى نیرزد برنج
که شاهان نهادند آن را بگنج
از ایران چو چوبى فرستم بروم
بخندید بما بر همه مرز و بوم
بموبد نماید که ترسا شدم
گر از بهر مریم سکوبا شدم
دگر آرزو هرچ باید بخواه
شما را سوى ما گشادست راه
پسندیدم آن هدیههاى تو نیز
کجا رنج بردى ز هر گونه چیز
بشیروى بخشیدم این برده رنج
پى افگندم او را یکى تازه گنج
ز روم و ز ایران پر اندیشهام
شب تیره اندیشه شد پیشهام
بترسم که شیروى گردد بلند
رساند بروم و بایران گزند
نخست اندر آید ز سلم بزرگ
ز اسکندر آن کینه دار سترگ
ز کین نو آیین و کین کهن
مگر در جهان تازه گردد سخن
سخنها که پرسیدم از دخترت
چنان دان که او تازه کرد افسرت
بدین مسیحا بکوشد همى
سخنهاى ما کم نیوشد همى
بآرام شادست و پیروز بخت
بدین خسروانى نو آیین درخت
همیشه جهاندار یار تو باد
سر اختر اندر کنار تو باد
نهادند بر نامه بر مهر شاه
همى داشت خرّاد برزین نگاه
گشادند زان پس در گنج باز
کجا گرد کرد او بروز دراز
نخستین صد و شست بنداوسى
که پنداوسى خواندش پارسى
بگوهر بیاگنده هر یک چو سنگ
نهادند بر هر یکى مهر تنگ
بران هر یکى دانهها صد هزار
بها بود بر دفتر شهریار
بیاورد سیصد شتر سرخ موى
سیه چشم و آراسته راه جوى
مران هر یکى را درم دو هزار
بها داده بُد نامور شهریار
ز دیباى چینى صد و چل هزار
از ان چند زربفت گوهر نگار
دگر پانصد در خوشاب بود
که هر دانهیى قطره آب بود
صد و شست یاقوت چون ناردان
پسندیده مردم کار دان
ز هندى و چینى و از بربرى
ز مصرى و از جامه پهلوى
ز چیزى که خیزد ز هر کشورى
که چونان نبد در جهان دیگرى
فرستاد سیصد شتروار بار
از ایران بر قیصر نامدار
یکى خلعت افگند بر خانگى
فزون تر ز خویشى و بیگانگى
همان جامه و تخت و اسب و ستام
ز پوشیدنیها که بردیم نام
بدینسان چنین صد شتر بار کرد
از ان ده شتر بار دینار کرد
ببخشید بر فیلسوفان درم
ز دینار و هر گونهیى بیش و کم
برفتند شادان ازان مرز و بوم
بنزدیک قیصر ز ایران بروم
همه مهتران خواندند آفرین
بران پر هنر شهریار زمین
کنون داستان کهن نو کنیم
سخنهاى شیرین و خسرو کنیم