اورمزد

اندرز کردن اورمزد و مردن

چو دانست کز مرگ نتوان گریخت

بسى آب خونین ز دیده بریخت‏

بگسترد فرش اندر ایوان خویش

بفرمود کامدش بهرام پیش‏

بدو گفت کاى پاک زاده پسر

بمردى و دانش بر آورده سر

بمن پادشاهى نهادست روى

که رنگ رخم کرد همرنگ موى‏

خم آورد بالاى سرو سهى

گل سرخ را داد رنگ بهى‏

چو روز تو آمد جهاندار باش

خردمند باش و بى‏آزار باش‏

نگر تا نپیچى سر از داد خواه

نبخشى ستمکارگان را گناه‏

چو دانست کز مرگ نتوان گریخت

بسى آب خونین ز دیده بریخت‏

بگسترد فرش اندر ایوان خویش

بفرمود کامدش بهرام پیش‏

بدو گفت کاى پاک زاده پسر

بمردى و دانش بر آورده سر

بمن پادشاهى نهادست روى

که رنگ رخم کرد همرنگ موى‏

خم آورد بالاى سرو سهى

گل سرخ را داد رنگ بهى‏

چو روز تو آمد جهاندار باش

خردمند باش و بى‏آزار باش‏

نگر تا نپیچى سر از داد خواه

نبخشى ستمکارگان را گناه‏

زبان را مگردان بگرد دروغ

چو خواهى که تاج از تو گیرد فروغ‏

روانت خرد باد و دستور شرم

سخن گفتن خوب و آواز نرم‏

خداوند پیروز یار تو باد

دل زیر دستان شکار تو باد

بنه کینه و دور باش از هوا

مبادا هوا بر تو فرمانروا

سخن چین و بى‏دانش و چاره گر

نباید که یابد بپیشت گذر

ز نادان نیابى جز از بتّرى

نگر سوى بى‏دانشان ننگرى‏

چنان دان که بى‏شرم و بسیار گوى

نبیند بنزد کسى آب روى‏

خرد را مِه و خشم را بنده دار

مشو تیز با مرد پرهیزگار

نگر تا نگردد بگرد تو آز

که آز آورد خشم و بیم و نیاز

همه بردبارى کن و راستى

جدا کن ز دل کژّى و کاستى‏

بپرهیز تا بد نگرددت نام

که بد نام گیتى نبیند بکام‏

ز راه خرد ایچ گونه متاب

پشیمانى آرد دلت را شتاب‏

درنگ آورد راستیها پدید

ز راه خرد سر نباید کشید

سر برد باران نیاید بخشم

ز نابودنیها بخوابند چشم‏

و گر بردبارى ز حد بگذرد

دلاور گمانى بسستى برد

هر انکس که باشد خداوند گاه

میانجى خرد را کند بر دو راه‏

نه سستى نه تیزى بکار اندرون

خرد باد جان ترا رهنمون‏

نگه دار تا مردم عیب جوى

نجوید بنزدیک تو آب روى‏

ز دشمن مکن دوستى خواستار

وگر چند خواند ترا شهریار

درختى بود سبز و بارش کبست

وگر پاى گیرى سر آید بدست‏

اگر در فرازى و گر در نشیب

نباید نهادن سر اندر فریب‏

بدل نیز اندیشه بد مدار

بد اندیش را بد بود روزگار

سپهبد کجا گشت پیمان شکن

بخندد بد و نامدار انجمن‏

خرد گیر کآرایش جان تست

نگهدار گفتار و پیمان تست‏

هم آرایش تاج و گنج و سپاه

نماینده گردش هور و ماه‏

نگر تا نسازى ز بازوى گنج

که بر تو سر آید سراى سپنج‏

مزن راى جز با خردمند مرد

از آیین شاهان پیشى مگرد

بلشکر بترسان بداندیش را

بژرفى نگه کن پس و پیش را

ستاینده‏یى کو ز بهر هوا

ستاید کسى را همى ناسزا

شکست تو جوید همى زان سخن

ممان تا بپیش تو گردد کهن‏

کسى کش ستایش بیاید بکار

تو او را ز گیتى بمردم مدار

که یزدان ستایش نخواهد همى

نکوهیده را دل بکاهد همى‏

هر انکس که او از گنهکار چشم

بخوابید و آسان فرو برد خشم‏

فزونیش هر روز افزون شود

شتاب آورد دل پر از خون مرد

هر انکس که با آب دریا نبرد

بجوید نباشد خردمند مرد

کمان دار دل را زبانت چو تیر

تو این گفته‏هاى من آسان مگیر

گشاد برت باشد و دست راست

نشانه بنه زان نشان کت هواست‏

زبان و خرد با دلت راست کن

همى ران از ان سان که خواهى سخن‏

هر انکس که اندر سرش مغز بود

همه راى و گفتار او نغز بود

هر انگه که باشى تو یا راى زن

سخنها بیاراى بى‏انجمن‏

گرت راى با آزمایش بود

همه روزت اندر افزایش بود

شود جانت از دشمن آژیرتر

دل و مغز و رایت جهانگیر تر

کسى را کجا پیش رو شد هوا

چنان دان که رایش نگیرد نوا

اگر دوست یابد ترا تازه روى

بیفزاید این نام را رنگ و بوى‏

تو با دشمنت رو پر آژنگ دار

بداندیش را چهره بى‏رنگ دار

بارزانیان بخش هرچت هواست

که گنج تو ارزانیان را سزاست‏

بکش جان و دل تا توانى ز رشک

که رشک آورد گرم و خونین سرشک‏

هر انگه که رشک آورد پادشا

نکوهش کند مردم پارسا

چو اندرز بنوشت فرّخ دبیر

بیاورد و بنهاد پیش وزیر

جهاندار برزد یکى باد سرد

پس آن لعل رخسارگان کرد زرد

چو رنگین رخ تا جور تیره شد

ازان درد بهرام دل خیره شد

چهل روز بد سوکوار و نژند

پر از گرد و بیکار تخت بلند

چنین بود تا بود گردان سپهر

گهى پر ز درد و گهى پر ز مهر

تو گر باهشى مشمر او را بدوست

کجا دست یابد بدرّدت پوست‏

شب اورمزد آمد و ماه دى

ز گفتن بیاساى و بردار مى‏

کنون کار دیهیم بهرام ساز

که در پادشاهى نماند دراز

نمایش بیشتر

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *